آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

274

| جمعه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

خب... بیش از یک هفته هست که ننوشتم. بنویسم تا ببینم چه چیزهایی یادم میاد!

امروز جمعه ست. چهارشنبه دخترداییه گفت جایی که مشتریه 70% حراج زده، میای؟ گفتم اوکی و رفتم. بیش از یک ساعت و نیم تو مغازهه بودیم و بیش از n مانتو پرو کردیم. درنهایت فروشنده گفت اونایی که ما برداشتیم تو حراج نیس و من اگه رودرواسیم نبود همون یدونه مانتو رو هم برنمی‌داشتم! اما خب یه مانتو 122تومنی برداشتم. بعدش ساعت 9 بود و نذاشتن که برگردم خونه.so شب رو اونجا موندم و لازمه بگم که با شلوار جین خوابیدم! صب هم پاشدم و نزدیک یازده منو تا یه جایی رسوندن که خودم بیام تا خونه. اما خب من که مستقیم نمیام خونه که. اول رفتم تو یه فروشگاه و کلی خنزر پنزر خریدم. کلا خرید خیلی خوبه. به آدم حس آرامش میده ^_^ جالبه که وقتی رفتم خرید دم ظهر بود. حس خانومای خونه دار به خودم گرفته بودم! انگار همین الان ناهارمو درس کردم و اومدم خرید خونه. شوهرمم سر کاره مثلن! بعدش هم رفتم داخل چندتایی مغازه که تو مسیرم بود و مانتو نگاه کردم. اینقدر بدم میاد از این فروشنده هایی که به کون آدم می‌چسبن:| تو ی مانتو فروشی از لحظه اول که وارد شدم دختره چسبید بهم دنبالم اومد تا لحظه آخر. جالبه هررررررر جا هم می‌رفتم می‌اومد:| منم کلی چرخوندمش. هیچی دیگه، اومدم خونه و پریدم تو حموم و بعدشم ناهار خوردم.بعد ناهارم بساط اپیلاسیون رو راه انداختم و صفایی دادم. بعد رفتم اتاقمو تمیز کنم. بعدش هم ع اومد که بام بیا بیرون خرید کنم. گفتم باشه.اول رفتیم خونه * یکم دیدیم فسقلی رو! بعدش رفتیم خرید و در نهایتم ساعت از نه گذشته بود که اومدیم خونه. مامان گفت حالا یه بار تو بخوای بری جایی اون باهات میاد؟ نمی‌دونم! چون تا حالا ازش نخواستم. دیگه بعد اون دعوا و حرفایی که از یه دوست انتظار نداشتم بشنوم ترجیح میدم خودم صمیمی‌ترین دوستم باشم. آدم بدترین حرفا رو میتونه از یه دوست بشنوه که تو خلوت خودش بهش جای خوبی داده. بنابراین از جیک و پوکت خبر داره و به موقعش خوب ازشون علیه خودت استفاده می‌کنه...

جمعه گذشته هم باز بعدظهر داییه و دخترش اومده بودن و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. فقط رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و برگشتیم.

شنبه یادم نیس!

یکشنبه یادم نیس!

دوشنبه یادم نیس!

سه شنبه رفتم آموزشگاه و قبلش هم رفتم یه ماسک کراتینه گرفتم. دیگه یادم نیس!

دیروز غروب که داشتم جارو میزم گوشیم زنگ خورد. از اون آموزشگاهی که رفته بودم و فرم پر کرده بودم . گفت که شنبه صب برم و یه معرفی نامه از یه شعبه دیگه ببرم یه شعبه دیگه و بعد تماس بگیرم با همون شعبه! ایشالا که خیره!


  • ۱۵/۰۹/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">