آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

277

| سه شنبه, ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۵، ۰۵:۲۲ ق.ظ

امروز سه شنبه 31 شهریورماه قراره که بعد ظهر برم آموزشگاه جدید معتبره تا بهم کلاس بدم :) پارسالم همین موقعا بود که شروع به تدریس کردم :)

دیروز دوشنبه از صب خونه بودم. غروب نین مانتومو آورد و بردم خشکشویی. شب هم مامان شام درس نکرده بود رفتم ساندویچ خریدم با بابا

یکشنبه رفتیم پیش شین. کلی باهاش حرف زدیم و خندوندیمش. مامانش خیلی خوشحال بود. گفت زود زود بیاین. بعدش رفتیم واسه مانتوم دگمه خریدیم.

شنبه خونه بودم. ظهر فهمیدم که قراره خاله شم.تو چشام اشک جمع شد. حیف که دورم ازش....

جمعه رفتیم خونه مادربزرگه. هوا به شدت بارونی و سرد بود و خیلی لذت بردیم. شبش هم رفتیم عروسی یکی از اقوام زن عمو. عروسی بسیار تعجب بر انگیزی بود!

پنج شنبه با پدر در خانه بودیم. بعد ظهر لازانیا درست کردم و غروب هم با نین رفتیم کافی شاپ. چای و کیک خوردم.

چهارشنبه هم خونه بودم. مادر اینا رفتن به دیار خواهر

  • ۱۵/۰۹/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">