آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

278

| شنبه, ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۵، ۰۵:۴۰ ق.ظ

خب چارشنبه که روز اول پاییز و روز عرفه بود روزه بودم. شب قبلش  تا سه و نیم بیدار نشستم تا شامم رو دیرتر بخورم و البته فردایی صب نتونستم بیشتر از 11 بخوابم! بنابراین بیدار شدم و بعد از کمی صحبت با خواهره رفتم با مادره جاعوضی کردم تا اون بیاد خونه و اعمال و مناسک؟ خود را به جای بیاره! دیگه خودمم بعد ظهر دعا نخوندم چون حال نداشتم.

فرداییش عید قربان و تولد خواهره بود که اصلا جالب نبود. چیزی نگم بهتره.

جمعه صب رفتم آزمون تافل دادم و گفتن که در صورت قبولی تا شنبه عصر باهامون تماس میگیرن. بعد ظهر جمعه مامان و بابا راه افتادن به سمت خواهره.

شنبه که امروز باشه روز و ساعت کلاسای آموزشگاه اولیم مشخص شده و من زنگ زدم آموزشگاه دومی. بهم گفت یه کلاس بزرگسال دارم که باید باهاشون پایه ای کار بشه. بیا ببین چطوره و اینا. خودم که اصلا بزرگسال دوس ندارم. بزرگسالا خیلی عوضی و عقده ای تشریف دارن. حالا امروز بعد ظهر میرم هم کتابا رو از آموزشگاه اولی بگیرم و هم اگه خدا بخواد و بشه قرارداد ببندم اینشالااااااا!

  • ۱۵/۰۹/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">