آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

279

| شنبه, ۳ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

یک اشتباهی که دارم اینه که فک می کنم با نوشتن حرفا و هدفام اونا انجام داده میشن. مثلا شیش ماهه قصد دارم درس بخونم. اما هنوزم که وقتش واقعا رسیده چیزی نخوندم کماکان. به امید یه معجزه! یا همین تصمیمی که تازگی گرفتم که برم پارسه. یا خیلی چیزای دیگه. امید دارم همش...

نمیدونم. دیشب یکی بهم گفت درخواست کار بدم. نمیدونم چی میشه اما امیدوارم هرچی میشه به صلاحم باشه!

از شنبه که رفتم کتابا و برنامه هامو گرفتم و یک کلاس کودک و یکیم خردسال بهم دادن! خب با شنیدن اسم خردسالم ترسیدم. چه برسه به دیدنشون! البته که کسی انتظار نداره اینا مث بلبل انگلیسی بلغور کنن اما خب ساکت نگه داشتنشون هم مکافاتیه در نوع خودش! اینو سه شنبه که اولین بار رفتم کلاسشون فهمیدم. البته هنوز به جلسه دوم نرسیدیم(که فرداس) اما خب امیدوارم گرجوآلی خوب شیم! البته سه شنبه کلاس کودکم جز اینکه خیلی شلوغ بود،14 نفر، ایراد دیگه ای نداشت. شب هم بعد از کلاس اومدم خونه انگار که کوه کنده باشم...

شنبه صحبتام با آموزشگاه دومی سودی نداشت و فقط وقت تلف کنی بود. چون پرو پرو بهم میگه یه کلاس بزرگسال داریم که هیچی بلد نیستن و خودت باید کتاب معرفی کنی. برو از کتابفروشیا بپرس راهنماییت می کنن o.O منم احمق این کارو کردم. گفتم عیبی نداره اسمش بزرگه خب! بعدشم دیروقت اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و شام زنداداشه داد و زودی خوابیدیم.

یکشنبه‌ش مامان اینا صب راه افتادن که بیان. منم رفتم مغازه موندم و ظهر ناهار خوردیم و بعدظهر چایی دم کردم و یکم برنج درس کردم واس مامان اینا. اونام رسیدن و یکم حرف زدیم و رفتم بیرون یکم کارامو کنم. برگشتنی رفتم آرایشگاه و اومدم خونه.

دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم و از ظهر دیگه رفتم تو کار آماده کردن وسایلام! ظهرم رفتم حموم و کار و بارامو کردم و شب هم رفتیم عروسی. عروسی خوبی بود.

سه شنبه هم که وصفشو گفتم. کلاس و کار...

چهارشنبه فقط یادمه که غروب زنگ زدم پارسه و هزینه آزموناشو پرسیدم که هشت تاش میشه پونصد و هشتاد تومن -_-

پنجشنبه صب رفتم آموزشگاه دومیه برا بستن قرارداد بود که فهمیدم همش الکیه و دارن از اسم بزرگ اونجا استفاده میکنن! خب صبشم حالم بد شد و اعصاب نداشتم و از شب قبلش با جناب خان زده بودیم به تیپ و تاپ هم. جالب این بود که گفت تهیه کتاب با خودته و من احمقم قبول کردم! خوبیش اینه که تا آخر آبان تموم میشه این کلاس و بعدش عمرن دیگه اینجا برم! ازونجا درومدم و سر راهم یه پلوشرت واس خودم خریدم. بعد رفتم یه کفش فروشی که شنیده بودم حراجه و کفشاشو الکی پا زدم چون پول خریدشو نداشتم. ظهر برگشتنی هم رفتم نمره تافلمو بپرسم گفت فردام آزمون برگزار میشه و چرا شرکت نمیکنی.منم دودوتا چارتا کردم و دیدم پول دور ریختنه فقط. تصمیم گرفتم بجای چل و پنج تومن هزینه پوچ و واهی چارشنبه که میشه پونزدهم برم جنگل و یه کتاب دلتا بخرمو بخونم تا یکمی پیشرفت کنم. والا! چه کاریه تو یه هفته نود تومن پول آزمون بدم و نخونده برم بشینم سر آزمون!!! میگم بازم همش در حد حرفم!

خب بعدظهرشم رفتم ی دوش گرفتم و اومدم کار خاصی دیگه نکردم. شب عیدی بود فقط و خندوانه دیدیم. اوه خوب شد گفتم! الان تکرار دیشبم پخش میشه برم ببینم!

جمعه هم عید بود و من جایی نرفتم. چون حال نداشتم و تنها بودم. فقط شب رفتیم خونه دایی و دایی اینا هم بودن.دیشب هم بـــــــاز زدیم به تیپ و تاپ هم. کلن فقط میزنیم به تیپ و تاپ هم :) :|

امروز هم بعد ظهر کلاس دارم و شب عروسی دعوتیم. وسایلام رو آماده بذارم که اومدم بپوشم بریـــــــــــــــــــم!

  • ۱۵/۱۰/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">