آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

281

| چهارشنبه, ۷ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ

چهارشنبه_14 مهر

ظهر بهش ز زدم که مامانت اینا نیستن ناهار بیا بریم بیرون. گفت باشه اما سر اینکه کجا بریم چه الم شنگه ای شد! حرفای تندی بهم زد اما طبق معمول زودی پشیمون شد. منم با کلی گریه گفتم دیگه باهات هیچ جا نمیام. اونم هرچی اصرار کرد ناهار نرفتم و چون همه وقتمونم به دعوا گرفته شده بود دیگه نمیشد واقعا. حالا جالبه پرو میگه همه تقصیرا گردن توعه حق به جانبم شدی! واقعا دیگه اشکامم واسش عادی شده.خوبه حالا 99 درصد مواقع بی صدا اشک میریزم! بعدظهر رفتنی بش اس دادم که میخوای بیا بیرون اونم گفت ساعت چند گفتم شش. رفتم کلاس و البته قبلش رفتم با کارت هدیه روز معلمم یه کتاب دلتا خریدم که 7500 تخفیف خورد و شد 17500. بعدشم از همونجا تاکسی نشستم برای کلاس. غروب بعد کلاس رفتم سمت اون کافه همون نزدیکیا. ایشون جا رو پیدا نکرده بود هنوز. قبلش رفتم تو حیاط یه مطب و مقنعه م رو برداشتم و شال گذاشتم. عین داهاتیا ^_^ بعدشم همونجا منتظر موندم تا بیاد. دیگه رفتیم کافه. یه جای مخوف و پر از دود سیگار o_o فقط زود دو تا چایی با کیک سفارش دادم و خوردیم و پاشدیم اومدیم. همش نیم ساعت نشستیم. هی میگفت الان میریزن میگیرنمون. من استرس میگرفتم و اون میخندید! هی میگفتم بیار چایی لامصبُ! از اونجا که دلمون مونده بود پیشنهاد دادم که بریم یه کافه دیگه که سر راهمون بود. از یه کوچه تاریک دوتایی اومدیم تا خیابون و بعدشم رفتیم کافه دومی که خیلی ساده و خلوت و آروم و خالی بود. دوتا اسنک گرفتیم که توش یه پر کالباس بود همش با یه قارچ کال که منم مال خودمو دادم اون خورد و پاشدیم اومدیم. هرچند اینجا یکم آدمیزادی بود و تونستیم صدای همو بشنویم!_! پیاده تا یه جاهایی اومدیم و سوار ماشین شدیم. دستامون تو دست هم بود تا یه جایی و بعد هم از هم جدا شدیم.

 این بود از آشتی ما دوتا! هر چید باید بیشتر از این حوصله کنم و بال و پر بدم و جزییات رو بنویسم... مثلن طرز نگاهامون، مثلن حسی که گرفتن دستام تو دستاش داشت، مثلن نگاهم که خودمم میفهمم عوض میشه وقتی دارم نگاهش میکنم، مثلن قلقلک دلم وقتی دستمو گرفته بود... هنوز یخم آب نشده شاید...

کسی منو میخونه یعنی؟

  • ۱۵/۱۰/۰۷

نظرات  (۳)

سلام عزیزم ، من میخونمت ، اما تقریبن نیمه خاموش روشن :دی ، خوبی؟ :)*
پاسخ:
مرسی. آخه میری یهو محو میشی آدم نگرانت میشه. مگه اینکه تو بخونی دیگه :))
آقا مبارکه.

پاسخ:
خیلی وقته! اما خب ممنون!
میخونم منم[نیشخند]
پاسخ:
هی میگم خدایا چی میخونه؟ 
منم بیام بخونمت پس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">