آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

235

| شنبه, ۱۲ مارس ۲۰۱۶، ۰۹:۳۱ ق.ظ

نود و چهار خیلی زود داره تموم میشه. بهتره بگم تموم شد. جوری که هرچی فک میکنم چیزی ازش به یاد نمیارم. شاید این از خاصیتهای بالارفتن سن باشه. چون مثلا تا وقتی دانشجویی یه سری اَچیومِنتایی داری هر ترم. سال به سال بالاتر میری. اما از یه جایی به بعد دیگه رسما داری در جا میزنی. و این خیلی بده که امسال نه پیشرفت تحصیلی داشتم و نه شغلی! در واقع همونجایی هستم که نود و سه بودم. جز چند تا مصاحبه شغلی ناموفق چیزی نداشتم و نود و چهار هم داره به پایان میرسه. اما نود و پنج برام روشنه! 

میخوام یه مروری روی 94 داشته باشم:

فروردین توی آزمون استخدامی که اسفندش شرکت کرده بودم پذیرفته شدم و بعد از یه جدال با خان تصمیم گرفتم که برای اثبات خودم بهش توی مرحله دوم شرکت نکنم. اما بنا به دلایلی مجبور شدم به تهران سفر کنم و توی آزمون به صورت سوری حضور پیدا کنم و الحق که آزمون سختی بود و اگر میخواستم هم احتمالش کم بود که قبول شم. توی فروردین مدرک موقتم رو از دانشگاه گرفتم و ناهارش رو هم با خان بودم. درست زمانی که منتظر بودم اسمم صدا بشه تا مدرکم رو بگیرم از شرکتی که ماهها قبلش رزومه داده بودم باهام تماس گرفتن و آدرس دادن که برم برای مصاحبه ای که متاسفانه نپذیرفتنم!

اردیبهشت ماه که جواب اولیه ارشد اومد میدونستم جای خوبی قبول نمیشم با این حال انتخاب رشته کردم.

خرداد ماه زیاد اتفاق حاصی نیفتاد...

توی تابستون هم ماه رمضان رو داشتیم و من کمی، خیلی کم انسم رو با کتاب حفظ کردم. با اومدن نتایج معلوم شد که من یه دانشگاه غیرانتفاعی قبول شدم که هیچم قصد نداشتم برم...

توی پاییز هم باز دو تا فرصت شغلی ناموفق برام پیش اومد. هر دو رو برای مصاحبه رفتم و بی نتیجه موند. توی آزمون آزمایشی ثبت نام کردم و کمی جدی تر درس خوندن رو از آبان ماه شروع کردم، فقط کمی!

اوایل همین پاییز بود که متوجه معجزه ای درون خواهرم شدیم و من کمی طعم خاله شدن رو چشیدم.

توی زمستان هم باز به دنبال کردن کجدار و مریز درس خوندنم و دادن آزمونا و شل کن سفت کن مشغول بودم. آزمونایی با ترازهای 1900 تا 3500 که نمیدونم واقعا چقدر خوب یا بد بود...

تصمیم گرفتم دندونام رو تعمیر کنم...

نمیدونم. سال معمولی ای بود. اما خدا رو شکر میکنم که هرچی بود با سلامتی خودم و خونواده و عزیزانم گذشت. امیدوارم که هر سال سلامتی اولین سین هفت سین همه و ما باشه و تا آخر سال هم باهامون باشه...

سی بهمن جمعه برای آزمونی که گند زدم به معنای واقعی رفتم و تصمیم گرفتم پنجاه درصد بعدی رو خوب بدم( که این اتفاق نیفتاد)

اول اسفند که مصادف با شنبه روزی بود دیگه عزمم رو جزم کردم که درس رو جدی جدی شروع کنم. درست یادم نمیاد که کردم این کارو یا نه... اما میدونم که این هفته درگیر انتخابات هفته بعد بودیم. چندبار از وسط درس خوندنم رفتم فرمانداری و اونجا وقتم رفت و نتونستم بخونم. و هفته بعدشم که جمعه از 7صبح تا 3 نیمه شب در شعبه اخذ رای بودم!!! فرداش تا نزدیک دوازده خوابیدم و بعدشم یه کوچولوی کوچولو درس خوندم.یکشنبه نهم اسفند رفتیم عیادت شین. انشالا که خدا سلامتیش رو بهش برگردونه. واقعا دیدنش با اون حال روی تخت برای ما سخته. چه برسه به مادرش...سه شنبه با مادر، پدر، برادر و همسرش رفتیم برای نی نی مون سرویس طلا بخریم! عزیز دلم. بعد از کلی گشتن اونی که مد نظر مامان بود رو یافتیم و بعدش رفتیم خرید خوراکی جات خونه و شام هم به صرف کباب مهمون داداشه شدیم.شب خوبی بود و خوش گذشت بهمون.دیگه پنجشنبه که میشد سیزدهم صب آزمون فراگیر داشتم. درس آخر که نگارش پیشرفته بود برام بدک نبود و در واقع به نظرم از آزمونای فاینال کانون هم آسونتر بود! در اصل زبان یکی از عشقهای منه که دوس دارم دنبالش کنم. اکا خب فعلا چسبیدم به رشته ای که توی دانشگاه خوندم... القصه، کلاس اولمو دادم به یکی از بچه ها و خودم هم به کلاس دومی رسیدم. مامان و بابا صبحش رفتن شهر خواهرک. من و مادربزرگه خونه بودیم. بعد از ظهر سفره حضرت ابوالفضل دعوت بودم که رسوندم خودمو و آش دادن آوردم خونه شام همونو خوردیم. جمعه خانواده داییه اومدن برای شام.... موندن و شب رفتن. شنبه هم گذشت و یکشنبه شب شام کشک بادمجون درس کردم با سالاد. در واقع این چند روز عملا درسی هم نخوندم! یکشنبه شب مامان بابا اومدن. سه شنبه فقط یاس پی ام اسی داشتم و فقط مثل مرغ پرکنده توی خونه میچرخیدم. هیچی هیچی درس نخوندم حتی یک کلمه. و با این اوصاف میخوام دانشگاه سراسری هم قبول شم. خدا  بخواد میشه...چهارشنبه رفتم کمی کتابخونه تا ساعت سه و اومدم ناهار بازم بعدش رفتم. کمی مفید بود. شبش فشارم رو گرفتن هشت بود روی شیش. خیلیم حالم نرمال بود! پنجشنبه هم که آخرین جلسه تدریس این ترمم بود رو رفتم آموزشگاه. بعدش رفتم برای آکواریوممون 11 تا ماهی گولو خریدم. شد بیست و نه هزار تومن. البته برای مامان یه دسته گل ژربرا خریدم که بدک نبود. رز خوشم اومده بود منتها شاخه ای هفت تومن زورم اومد بدم. بعدش اومدم واس مامان کیک بخرم که شیرینی فروشی مد نظر بسته بود! دیگه دممو گذاشتم کولم و اومدم خونه. تندی ناهار خوردم. رفتم آرایشگاه و اومدم خونه دوش گرفتم و کادوی تولد رو کادو کردم بعدش یه سری رفتم باشگاه عیدیمو گرفتم و اومدم خونه تندی موهامو سشوار کشیدم و هی منتظر بودم طرف ز بزنه که بلخره زد و منم رفتم تولدش. شب هم داداشه ز زد بدیو بدیو اومدم خونه تا برای مامانم هم تولد برگزار کنیم( کیک خریدن غروب) و درنهایت من بیهوش شدم از بیحالی. صب جمعه بازم آزمون داشتم و بعدش یه مسیر طولانی پیاده روی کردم با هندزفری در گوش و قدری مایحتاج منزل رو خریدم و اومدم خونه دیدم پ اومد بلخره با تاخیر فراوون. و تا صب امروز دهانم آسفالت شد چون با من سر ناسازگاری داشت. دیروز ظهر هم دیدیم که یکی از ماهیا به رحمت ایزدی پیوسته متاسفانه. شب دایی اومد و مادربزرگه رو برد خونش. یه جدلی هم با جناب خان کردیم و به هم محل ندادیم و هرکی رفت سی خودش. حقیقتش چند شبه ز میزنه و فقط میگه چه خبر منم که دیشب کفری بودم، بیشتر کفری شدم و خدافظی کردم.

در واقع اونم چند وقتیه که درگیر مسئله کارشه، یا بهتر بگم معضل بیکاریش! امیدوارم که توی اوایل همین سال جدید خدا یه عیدی خوب به همه بیکارا، خصوصا مرداش بده. واقعا سخته براش میدونم. گاهی فک میکنم خیلی بیعاره. اما واقعا فکر و خیالای خودشو داره. یا شایدم واقعا بیعاره، نمیدونم. اما از خدا میخوام که سر وسامونش بده و مشکل بیکاریش حل بشه. الهی آمین....

رابطه ما هم در سال نود و چهار با همه اصطکاکها و فراز و نشیبهاش یک سال دیگه رو پشت سر گذاشت. امیدوارم که خیر جفتمون توی این رابطه باشه... الهی آمین...

و امیدوارم که خدا همه کسایی رو که قلبشون برای هم میتپه به هم برسونه و همه مشکلات از سر راهها کنار برن...آمین...

سال خوبی رو برای همه عزیزانم و هر کسی که این  خطها رو میخونه آرزو میکنم. سالی سرشار از سلامتی و دل خوش و خیر و برکت و خوبی...


*امروز از اونجا صد و ده تومن بهم دادن بلخره بعد از اینهمه رفتنم و مجانی کار کردنم. خیلی سخته. از یه طرف دوس دارم بیام بیرون و دیگه نرم و از طرفی هم نه... موندم. اما برای ترم بهار تصمیم دارم که از آموزشگاه مرخصی بگیرم. هم برای اومدن خواهرزاده و هم کمی کنکور ارشد که اردیبعشت ماهه. اما انشالله تابستون این کم کاری رو جبران میکنم*

  • ۱۶/۰۳/۱۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">