239
سفرنامه+دنیا اومدن فنجون
یکشنبه هشت فروردین
اصلا قرار نبود من بیام پیش خواهر. سر ی موضوع یکی از اقوام اصرار ک مسیرمه و ماشین خالیه و توام بیا. منم گفتم باشه. با اینکه زیاد میل نداشتم. قرار شد من برم و مامان واسه زایمانش که میاد من برگردم. مامان بدو بدو ظهر بردمون تشک نی نی رو درست کرد و منم پولامو گذاشتم بانک و انگشترمو کوچیک کردم.
شب شام مهمون ما بودن و قرار برای فردا ظهر ساعت دوازه و نیم فیکس شد.
دوشنبه نه فروردین
صب پاشدم دوش گرفتم و وسیله جمع کردم و کم کم حاضر شدم. تا اینکه نزدیک سه و نیم بعد از ظهر راه افتادیم. راه شلوغ بود و بعد از یه استراحت یه ساعته بازم راه افتادیم. حول و حوش ده شب بود ک منو گذاشتن خونه خواهر. شام لقمه الویه امو خوردم و خوابیدیم.
سه شنبه ده فروردین و چهارشنبه یازدهم
صب که بیدار شدیم و چای خوردیم خواهر گفت که بریم بازار؟گفتم کار داری؟گفت آره. گفتم خب بریم. خلاصه از دوازده ظهر راه افتادیم و رفتیم توی بازار. کمی خرید کردیم. واسه مامان کادوی روز مادرشو گرفتیم. اما واسه مادرشوهرش پیدا نمیشد چیزی. خلاصه کمی راه میرفتیم کمی مینشستیم و کمی چیزی میخوردیم و روز خوبی بود. قرار بود غروب با همسر خواهر بریم سینما اما جور نشد. اصرار داشت بریم موزه که اونم نشد. خواهر دلپیچه داشت. اومدیم خونه و کمی کارهامونو کردیم و شام خونه مادرشوهرش بودیم. بحث سر این بود ک پیک نیک چهارشنبه کجا برگزار شه که به توافق نمیرسیدن. خواهره گفت زیاد بحث نکنین شاید همه اومدین بیمارستان! که همینطورم شد. شب دم در بهم گفت آخر یه عکس بارداری درست و حسابیم ننداختم.منم گوشیمو دراوردم و چندتا سلفی کج و کوله از خودمون انداختم. کلی خندیدیم اونم میگفت نمیدونم دلپیچه س یا درد زایمان. همه مسخرش کردیم که کو تا درد زایمان. خلاصه اومدیم خونه و کمی کارای پیک نیک رو تنهایی انجام داد و دردش که با دستشویی رفتن خوب نشد به من گفت تایم گرفتم و دیدیم نه. انگار موضوع جدیه. ساعت دو رفتیم تا یه بیمارستان واسه چکاپ. چکاپ تا سه طول کشید و دکتر گفت نی نی آماده اومدنه. با این حال من فکر میکردم دو سه روز این پروسه طول بکشه. القصه ساعت سه برگشتیم خونه و تا بخوابیم نزدیک چهار بود. من که اومدم اتاق خوابیدم و در رو هم بستم تا واس فرداش انرژی داشته باشم. اما خب خواهر و همسرش درگیر دردها بودن. واقعا هم از دست من کاری برنمیومد. تا اینکه هفت و نیم صبح خواهر در اتاقمو باز کرد و گفت ما میریم بیمارستان میمونی یا میای؟ گفتم میام. ده بدو حاضر شدم و وسایل برداشتم و رفتیم پایین. خواهر دردش زیاد شده بود و حال خوبی نداشت. پشت ماشین دراز کشید و منم فقط آیت الکرسی و الرحمن و چهار قل میخوندم. نمیدونستم به مامان اینا باید بگم یا نه و خب جای مطرح کردنشم نبود به نظرم. خلاصه همسرش مارو دم بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت واسه پارک کردن. منم دست خواهرو گرفتم بردم توی اورژانس. نشست و بهم گفت یکیو صدا کن. یکی اومد اول ازم اطلاعات پرسید و واسش فرم پر کرد بعدش رفت فشارشو چک کرد و بهم گفت ببرش اتاق معاینه. بردمش و در این حین همسرش رسید و من پشت در اتاق موندم. بهم گفتن برو صندوق و اسم مریض رو بگو.
- ۱۶/۰۴/۱۹
خواهرت خیلی درد داشت؟
یه کم پررنگ تر کن فونتتو کور شدم تا خوندم خخخخ