آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

261

| يكشنبه, ۸ می ۲۰۱۶، ۱۲:۴۲ ب.ظ

صب با صدای آیفون بیدار شدم. ساعت نه و نیم بود. پاشدم. داییم بود. منم رفتم سلام کردم. بعدش صبونه خوردم. گفتم مامان واسم نیمرو زد اما نتونستم همشو بخورم. خلاصه میخواستم برم سر کار مضحکه اما نرفتم و اتاقم رو تمیز کردم. اول کمدا رو تمیز کردم. لباسای زمستونی رو دسته کردم و انداختم بالای کمد. پالتو مانتو ها رو دسته بندی کردم و از اون حال شلم شوربا در آوردمشون. بعد پیراهنا و لباسای مهمونی رو طبقه بندی کردم. شالها و شالگردنا رو دسته بندی و مرتب کردم. بعدش رسیدم به قسمتی که جورابا و روفرشیا رو میذارم. افتضاح بود. یعنی پکنویسای دوران دانشگاهمم همونجا بود! کلی جون کندم و اونجا هم تمیز شد. رفتم جاروبرقی آوردم و توی کمدا رو جارو زدم. یکبار تو این حین رفتم و واس مادربزرگه پرتقال درس کردم. همین کارا شاید در نوشتن چیزی به نظر نیاد اما تا ظهر وقتمو گرفت. ظهرم رفتم ناهار و بعدش اومدم اتاقم و نمازهامو خوندم. ما_دو_تا_ همچنان کارد و پنیریم :( و این خیلی بده. که یبارم به فکرش نمیرسه بگه بیا همو ببینیم. قبلا بهش گفتم که هروقت بد شدیم سریع پیشنهاد بده بینیم هم. اما به روش نمیاره. بعد به من میگه تو یخی. خودش که بدتره که تو سه ماه یبار دلش نخواسته منو ببینه :( اه دلم نمیخواد برم سر اون کاره. از اون آدما متنفرم.. مــــتــــنفّــــــــــر! نمیدونم چرا باید برم اونجا. شِـــــــــــــت... خلاصه که بعد از ظهر کتابخونه رو ریختم و از بالا دوباره چیدم و یکمی چیدمان طبقاتشو تغییر دادم. دیگه خسته بودم وگرنه زیر تخت و روی دراورم مونده. خلاصه که بعد ظهر پیرزن همسایه اومد خونمون و براشون چایی ریختم و خودمم رفتم یواشکی از یخچال ایوون شیرینی خامه  ای برداشتم با چاییم خوردم. که الان مامان گفت میخواد بندازدش دور چون بو میده. راستم میگه ^_^ اما من خوردم، دوتا هم خوردمP-: بعدش رفتم باشگاه و استادم گفت من نرمش بدم. اولین بار بود. حرکات پایه رو هم من دادم و بعدش کلی تمرین کردیم. خدا کنه تابستونم بتونم برم. بعدش اومدم خونه و دوش گرفتم و دیدم خیلی گرسنم. غذا هم حاضر بود. منم شامم رو قبل از ساعت هشت خوردم! غروب خواهرک زنگ زد که با نی نی حرف بزن من برم دسشویی. منم کلی قربون صدقه ش رفتم و باهاش حرف زدم و براش شعر خوندم تا خواهرم کارش تموم شد. نزدیک یه ربع باهاش حرف زدم! بعدش نماز مغرب خوندم و رفتم سراغ لپ تاپ. میخواستم از نمایشگاه کتاب خرید اینترنتی کنم. قیمتا خیلی بالا بود. مخصوصا یکی دو تا کتابی که من میخواستم. تا مرحله پرداخت هم رفتم اما دست نگه داشتم. گفتم به وقتی سر فرصت بشینم لیستمو انتخاب کنم. بعدش ساعت دو و نیم همساده رفت و منم رفتم مسواک زدم و نخ دندونم رو کشیدم. خلاصه که فردا هم ورکشاپه و من هنوز خودمو آماده نکردم. اما چون کتاب اولیه س آسونه و صبحم میتونم خودمو آماده کنم. با این اوصاف احتمال قریب به یقین فردام سر کار! نمیرم -_- آخ جون...

  • ۱۶/۰۵/۰۸

نظرات  (۱)

  • خانوم مهندس
  • خوش به حالت کمد منم افتضاحه.
    چه کاری دقیقا؟
    پاسخ:
    یه کار بیهوده و مزخرف و اعصاب خوردکن در مجاورت آدمای چندش و حال بهم زن!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">