آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

263

| سه شنبه, ۱۰ می ۲۰۱۶، ۱۲:۵۹ ب.ظ

خب تند تند بگم که صب ساعت نه بود پاشدم. صبونه میلم نکشید. اما برادر که اومد گفتم برا منم چایی بریزه. چایی جوشیده بود و بو میداد. منم نخوردم و ساعت ده نصف قاشق چایی دم کردم و با نون و پنیر و گردو خوردم که بازم فرقی نداشت خیلی! بعدش زیاد کار خاصی انجام ندادم جز نتگردی. ساعت یازده برای مادربزرگ سیب و خیار پوست کردم و خودم یه لیوان شیر خوردم و باز هم نتگردی بیهوده. ساعت دوازده برای برادر که چایی نیاز داشت دم کردم و بطری خودمو آب کردم گذاشتم یخچال. ظهر هم مادر زود اومد مادربزرگ رو فرستاد حموم. به منم پول داد رفتم ماست سون بزررررگ خریدم. همون موقع هوس کردم با چیپس دیروزیه بخورمش که مامان نذاشت. ناهارم که دوسش نداشتم بزور خوردم و سریع چیپسو باز کردم با ماست خوردم. بعدش اومدم اتاقم یادم نیس چیکار کردم. برای آزمون جذب مدرس ثبت نام کردم. اول پولم کم شد اما ثبت نام تکمیل نشد. بعد از دقایقی ملال آوز پول برگشت خورد و دوباره ثبت نام کردم که این بار با موفقیت انجام شد. بعدظهر یه کوچوووولو، در حد دو درس نصفه نیمه، پونصد و چاهار خوندم. بعدش طبق روال همیشه روی کتاب خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم پنج دیقه از باشگاه گذشته. سریع پوشیدم و خودمو رسوندم! جز من فقط یه کلاس چاهارمی اومده بود! اینجوریه که من به هر نحوی شده خودمو میرسونم تا استادم غصه نخوره! بعد باشگاهم سر کوچه همسر برادر رو دیدم و کمی حرف زدیم. اومدم خونه صورت مادرو بند انداختم. چایی خوردم تا مامان دوش گرفت و بعدش خودم دوش گرفتم. بعدشم که اومدم نماز بود و دعاهام. بعدش یکی از آشناها اومد آمپول مادربزرگو بهش بزنه که منم رفتم نشستم پیششون. بعد رفتنش شام بود نون و پنیر و سبزی با کوکوی ماه رمضون. من هوس باقالی پخته کرده بودم اما دیگه سیر بودم. تازه بارونم گرفت شب. یکمی اومدم اتاقم بازم یه کوچولو پی دی اف سی اِی ای رو مطالعه کردم. بعدش دیدم باباجونم گیلاس خریده که با شوق فراوان رفتم آشپزخونه و سهمم رو خوردم. یکمی هم آبش پاشید تو چشمم. اینقدر ذوق زده بودم من. جاست دیس. الانم کارامو کنم باز یه کم پاچه خان رو بگیرم و بخوابم تا فردا! فردا هم کلید ارشد میاد. امّیدوارم که منفی نداشته باشم. خدا!؟...

  • ۱۶/۰۵/۱۰

نظرات  (۱)

حالا کو تا ماه رمضان ////

یک ماه مانده شما هوس کوکو ماه رمضان کردین
پاسخ:
کوکویی که معمولا مادرم تو اون ماه درس میکنن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">