337
| دوشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۲:۴۶ ق.ظ
لمیدم توی تخت. سومین روزیه که روزه ام. از دوازده به بعد نتونستم بخوابم. پنجمین روز کارد و پنیریمونه. آخر هفته با دوستاش رفتن مسافرت. اونم شهر دانشگاهی من. حق نداشتم؟ درس میخونم. بد پیش نمیره. ولی میتونست بهترم باشه. دلم یه کافه میخواد و یه افطاری با هم. شایدم نخواد. وقتی میبینمش همه چیز فروکش میکنه. فقط لجم گرفته. نمیدونم با اینهمه دعوا بریم زیر یه سقف چی بشیم!
دوس دارم کار کنم. استاد مشاور یه پیشنهاد به من و یه پسره داد. که کتاب بنویسیم. نمیدونم چقدر جدیه ولی من استقبال کردم. کاش تدریسمو ول نکرده بودم. البته چاره دیگه ایم نداشتم. میخواستم از تابستون باز برم که خواهره میگه باید بیای پیش من. اونجوری نمیتونم برم دیگه.
این روزا تو ذهنم سواله...
- ۱۷/۰۶/۰۵