آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

337

| دوشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۲:۴۶ ق.ظ

لمیدم توی تخت. سومین روزیه که روزه ام. از دوازده به بعد نتونستم بخوابم. پنجمین روز کارد و پنیریمونه. آخر هفته با دوستاش رفتن مسافرت. اونم شهر دانشگاهی من. حق نداشتم؟ درس میخونم. بد پیش نمیره. ولی میتونست بهترم باشه. دلم یه کافه میخواد و یه افطاری با هم. شایدم نخواد. وقتی میبینمش همه چیز فروکش میکنه. فقط لجم گرفته. نمیدونم با اینهمه دعوا بریم زیر یه سقف چی بشیم!

دوس دارم کار کنم. استاد مشاور یه پیشنهاد به من و یه پسره داد. که کتاب بنویسیم. نمیدونم چقدر جدیه ولی من استقبال کردم. کاش تدریسمو ول نکرده بودم. البته چاره دیگه ایم نداشتم. میخواستم از تابستون باز برم که خواهره میگه باید بیای پیش من. اونجوری نمیتونم برم دیگه. 

این روزا تو ذهنم سواله...

  • ۱۷/۰۶/۰۵

نظرات  (۱)

:|
پاسخ:
?-:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">