آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

347

| جمعه, ۱۴ جولای ۲۰۱۷، ۱۱:۲۳ ق.ظ


دیشب شروعش کردم و امروز عصر تموم شد. شخصیتهاش من بودم و ال یا شاید بقیه همکلاسیای دانشگاه. خودم رو دیدم. خان رو دیدم(از این اسم خوشم نمیاد)، مادرم، پدرم و در مجموع باهاش برگشتم به عقب. یاد ترسها و دودلیهای خودم توی زمستون 95 افتادم. که... چه روزای سختی داشتم، مثل شبانه، که نمیدونست دوسش داره یا نه، مثل همین الانم. برام عجیب بود اولش!

ذهنم حسابی در هم برهمه. چطور نویسنده ها هرچی که تو کلشونه رو نظم میدن و میریزن رو کاغذ؟ کاش منم میتونستم بیارم رو کاغذ. حداقل یکم لابلاش جا باز میشد. این روزا کارای نکردم رو فقط از امروز هل میدم به فردا. واقعا دارن تلنبار میشن روی هم. باید یه فکری به حال خودم بکنم...

  • ۱۷/۰۷/۱۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">