407
بچه ها نشستن به امتحان دادن و منم بیکار پشت میزم. جیش دارم اما نمیتونم کاریش کنم. عاشق این جلسه های آخرم که جاهامون عوض میشه. من میشینم مث خانوما و اونا میفتن به تکاپو. هرچی بیشتر نگاهشون میکنم میبینم بیشتر از تک تکشون بدم میاد. دست خودمم نیست. هی میگم بابا اینا نفهمن وجودشون و ذاتشون همینطوریه. هی میبینم نه. نمیتونم دوسشون داشته باشم. البته جز یکی دوتاشون که صاف و رو راستن و یکی که فوق العاده شاگرد خوبیه. بقیه چندشن. مخصوصا اون غرور کاذبه، اون بچه غوله، اون مدرسه ایه و اون ریشوعه.... آخ که چقدر گشنمه. دلم یه چیز گرم خوشمزه میخواد. چند روزه ها. اما خب از شنبه که دانشگاه رفتم، یعنی در واقع از روز قبلش یه وعده درست و حسابی نخوردم. این کله خر که ته نشسته فک میکنه من نمیفهمم داره تقلب میکنه؟ خر باباته فسقلی! چقدرم بهم لبخند میزنه... دوس ندارم ترم دیگه بیام. البته از طرفی هم مطمعنا ترم دیگه با اینا نخواهم بود وکلاس راحت تری خواهم داشت. اما خب کی کارهای پایان نامم رو بکنه؟ نمیدونم... استاد که گفت کلاساتو کم کن. اما مگه پول تو جیبیم رو استاد میده؟ خدا کنه بفهمم اینجا قراره ساعتی چند باهام حساب کنن. اون یکی آموزشگاه پدسگ که یه قرونم کف دستم نذاشته هنوز از اول مهر. حالا ایشالا این هفته تصمیممو میگیرم. این هفته حتما وقت کنم پیش یه مشاور برم. هرچند که تو تصمیمم به نظرم کار درستی میکنم و از نظر روانی آرومم. اما بهتره که با یه اهل فن مشورت کنم. البته دیشبم احساس میکنم دندون قروچه کردم تو خواب...
#من_و_مونولوگهام
-پس از تصحیح: چقددددر تقلب کرده بودن! چطور من نفهمیدم!ـ البته به جز اون یه مورد که ته نشسته بود و کتابش رو ازش گرفتم ;)
- ۱۷/۱۲/۲۵