آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

554

| جمعه, ۱۰ آگوست ۲۰۱۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ

هفته پیش یکشنبه اومدم دانشگاه و هنوز موندگارم. اصلا فک نمیکردم که بخوام خیلی بمونم، واسه همین تخمین بعضی وسایل رو با خودم نیاوردم. جدا از اینکه شیش و نیم اون روز صب که دیگه نزدیک شهر دانشگاهی بودم استاد خان پیام دادن که تشریف ندارن تا فرداش و پس فرداش برم خدمتشون و من دو روز کشک سابیدم! الانم موندم اینجا تا به یه جوابی که میخوام برسم اینشالله. جدای از همه چیز هوا واقعا عالیه و دارم لذت میبرم. فقط کاش یه کمی میتونستم خوش بگذرونم. دیشب تو خواب داشتم به استاد گزارش کار میدادم و جالبه که اونم یه موضوع جدید بهم پیشنهاد داد که با اینکه استراتژیک بود و گفتم این چه موضوعیه اما چون گفت من خیلی تحقیق کردم و موضوعش عالیه قبول کردم!

تو خواب مامانم اومده بود دانشگاهمون. جالبه که لوکیشنش دانشگاه کارشناسی بود و بابا اونجا استاد بود!!!! من زنگ زدم به مامان که جلو در اتاق بابام زود بیا!!!!! جل الخالق! خیر باشه ایشالا :))

  • ۱۸/۰۸/۱۰

نظرات  (۱)

خیرر باشه ابشالا
شما که تو خواب تا اینجا پیش رفته بودید خواب میدذید پدرتون رئیس جمهور شده باشه لااقل!
پاسخ:
دیگه ما وسعمون در همین حده!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">