آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

روز اول پسا قرنطینه و داستانهای آن

| سه شنبه, ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۱، ۱۱:۱۵ ب.ظ
  • ۰ نظر
  • ۲۸ سپتامبر ۲۱ ، ۲۳:۱۵

روز سیزدهم قرنطینه!

| دوشنبه, ۲۷ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۵:۳۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۷:۳۲

و در وصف مهاجرتم (سفرنامه-2)

| يكشنبه, ۲۶ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

خب وقتی رسیدم قطر ساعت 12 شب به وقت اونجا بود. اول رفتیم برای بازرسی اولیه چمدون و کیفهامون که یه آقای هندی طور کلی با لبخند مزخرفش به خاطر بطری آبی که تو کیفم بود اذیتم کرد و ازم خواست همشو همونجا سر بکشم. منم همشو خوردم و تا فردا صبحش دیگه آبی نبود که بخورم. یادمه قبل پرواز خواستم آب بخورم که رفتم از کافه پرسیدم که گفت دوتا 5 دلار. منم گفتم چه خبرتونه! و راهمو کشیدم و رفتم.

وقتی رسیدم قطر پاسپورتها و کریان چک شد و ما رها شدیم. نمیدونستم کجا برم. خیلی حس غریبی بود. نه کسی همراهم بود و نه ایده ای برای ادامه مسیرم داشتم. از یه خانومه پرسنل اونجا پرسیدم که باید چیکار کنم و اونم گفت کاری نیاز نیست بکنی. و من باز سرگردان و رها تو فرودگاه بودم. پرواز بعدیم 8.30 صبح بود. همینجور کشون کشون رفتم به سمت سالن ترانزیت که کلی راه بود و کلی هم وسایل دستم سنگین بودن. خلاصه رفتم و یه جایی دیدم به اسم سایلنت سالن یا یه همچین چیزی که برای استراحت مسافرا بود. حالا آپشن خاصی هم نداشت. صندلیاش کلی هم ناراحت بودن. خلاصه اونجا رفتم دستامو شستم و هی از این صندلی به اون صندلی میرفتم تا بخوابم کمی. هی هم جامو عوض میکردم. نیمه شب به قدری سردم شد که میلرزیدم و کاپشنمو از چمدون در آوردم و پوشیدم و ادامه خوابم. یه جا رفتم یه ثندلی نشستم و با ماسک اون حوراکی که شبیه هوموس بود ولی نبود رو همراه دسرم خوردم. چون شام درست حسابی نخورده بودم. دیگه پامو میذاشتم رو چمدون و میخوابیدم. تا اینکه صب شد و من راه افتادم برم دستشویی و چکین و آماده شدن برای پرواز بعدی.

الحمدلله دستشوییش خیلی خوب و تمیز بود. شلنگ آب هم داشت. ولی ناچار بودم توالت فرنگی استفاده کنم. خب دستمال گذاشتم و برای اولین بار در عمرم از توالت عمومی فرنگی استفاده کردم. همونجا توی توالت پولهامو از تو کیف پول گردنیم درآوردم و جاساز کردم توی جیبهای تاپم. خیلی کیفه رو مخ بود. چون دگمه فلزی داشت و هی صدا میداد موقع بازرسی. 

خلاصه رفتم به سمت گیت و برای پکین ازم خواستن که کفشمو دربیارم و پامو بذارم رو زمین که من قبول نکردم و گفتم که آلودسست! احمقینا! 

پامو گذاشتم روی کتونیم و یه لنگه یه لنگه دادم توی کفشامو ببینن! بعدش رفتم برای بررسی کریان که گفت چون هواچیما شلوغه باید کریانو بدی بذاریم توی بار. منم گفتم اوکی. گفت اکه چیزی میخوای از توش بردار و بعد بدش به ما و منم کمی وسایلم رو توی سالن انتظار جابجا کردم و کوله به دوش رفتم برای سوار شدن به هواپیما. خدا رو شکر جام خوب بود. کنارم یه خانم ایرانی نشسته بود که شوهرش پشت سر من بود و میخواست پیش اون بشینه اما من جامو عوض نکردم. پرواز به شدت طولانی و خسته کتتده بود. اما کیفیت پرواز خیلی خوب بود. حدودای ظهر بود که با برانچ ازمون پذیرایی کردن و من اگر اشتباه نکنم یه خوراک گیاهی انتخاب کردم که یکمی تند بود و خیلیم خوشمزه بود. کنارش یه ماست میوه ای و اگه اشتباه نکنم یه دسر هم بود که یادم نمیاد چی بود! آها یادم اومد. چند تا تکه میوه بود. مثل انگور و انبه و هندوانه. در مجموع غداهای این پرواز خیلی بهتر از دیشبش بود. بهمون یه اسنک دادن که مال من پاپ کورن کاراملی بود(هنوزم نخوردمش البته). بعد از چند ساعت میان وعده عصرانه طور یه ساندویچ بامزه مرغ دادن به همراه آبمیوه که من آب سیب انتخاب کردم. و وعده آخر هم که احتمالا شام یا ناهار بود mashed potatoe با meat بود که اینم خیلی دوست داشتم. یه سس سالادطور خوشمزه کنارش بود به همراه یه دسر پودینگ شکلاتی طور که مزشون عالی بود. 

در طول پرواز میشد از مانیتور روبرو فیلم انتخاب کرد که من بیچاره هرچی انتخاب کردم +18 بود و منم سریع خارج میشدم ازش. خلاصه فیلمی هم ندیدم چون اصلا حوصلم نکشید. موزیک داشت. که اونم چیزی گوش نکردم. فقط خوبیش این بود که کلا گوشیم تو پروازا در حال شارژ بود.

خوالی ظهر اینترنت گوشیم رو هم وصل کردم که 1 ساعت رایگان داشتم و کمی با دوستان و خانواده ارتباط گرفتم که خیلی خوب بود اینش. 

با دوتا دختر دانشو هم توی پرواز آشنا شدم که کمی با هم ایستادیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و در ادامه مسیر هم باز همدیگه رو دیدیم. 

پروازمون ساعت 14:40 به وقت محلی نشست که ما هم با صف پیاده شدیم...

 

*باز هم ادامه دارد...

 

**مودم اصلا به درس خوندن نیست. نمیدونم اثر قرنطینه اجباریه یا PMS یا تغییر فصل یا تغییر آب و هوا و طول و عرض جغرافیایی و جت لگ و... یا شایدم همش با هم... هر چی هست امیدوارم زود زود خوب شم چون کلی کار دارم

  • ۳ نظر
  • ۲۶ سپتامبر ۲۱ ، ۲۰:۵۱

و در وصف مهاجرتم (سفرنامه-1)

| شنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۷:۳۶ ب.ظ

روزای آخر پر از استرس بودم. جوری که دائم الدستشویی شده بودم.

ننوشتم از اون روزا. البته کمی رو در یک کانال تلگرام پرایوت نوشتم. ولی خب باقیش موند. از روز آخر. که صبح زود بیدار شدم و خوابم نبرد. از شبهای آخر که با جوجه بغل به بغل هم زار زار گریه میکردیم. دیگه طاقت دیدن اشکاشو نداشتم. تا گریه شروع میکرد منم بی اختیار اشک میریختم. چه لحظه های سختی بود. سعی میکردم تا میتونم دستاشو بگیرم. ببوسمش. بدون شک دور شدن از خواهرزادم برای من از همه کس سخت تر بود. و وقتی توی فرودگاه آخرین عکسو باهاش گرفتم بی اختیار اشکهام جاری شد. جتی الان که مینویسم و یاد اون صجنه میفتم نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم...

روز آخر قبل از ظهر یک بار دیگه چمدونها رو باز و بسته کردیم. باز هم کمی از خوراکیها کم کردم. و برای بار nاُم چمدونها رو وزن کردیم. و دیگه گذاشتیمشون کنار. ناهار تدارک کباب دیده بودن. البته من چیزی حالیم نشد. سر ناهار خواهر و بابا رفتن انباری تا برای من کاپشن و لباس بیارن و توی آسانسور گیر کردن. و آقای داماد بیرونشون آورد. بعد از ناهار هول هولکی هم سریع لباس پوشیدم و با بابا و جوجه رفتیم جواب تست PCRم رو گرفتم. اومدنی خواستیم آفتابه بخریم که نداشتن. و بابا آفتابه جوجه رو برام شست! من نمیخواستم بیارم ولی به اصرا اونا آوردم.

دیگه اومدیم خونه و من و جوجه برای آخرین بار با هم رفتیم حموم و شستمش و کمی آب بازی کردیم و اومدم حاضر شدم که بریم فرودگاه. فک کنم حوالی ساعت 7 بود که راه افتادیم.

قبل از راه افتادن همشونو بوشیدم. خواهر رو یک دل سیر تر. همه رو بوسیدم چون میدونستم توی فرودگاه نمیتونم ماسکمو بردارم. بابا و مامان تو ماشین دو طرفم نشسته بودن و گریه میکردن. خودمم حال خوبی نداشتم. جوجه روی پام نشسته بود و اونم در شرف گریه بود. سعی کردیم با آهنگ خوندن و رقصیدن فضا رو شاد کنیم. 

قرار بود خواهر و جوجه با من بیان داخل. چون پاسپورت همراهشون بود. اما همون اول کاری اجازه ندادن بیشهورا. و من در یک اقدام هول هولکی با سه تا چمدون و یک کوله که مجموع وزنشون(23+23+8+6) از خودم بیشتر بود راهی ادامه مسیر شدم. اینجا ازشون خداحافظی نکردم و گفتم برمیگردم. از بازرسی اولی رد شدم. رفتم اول بسم الله دو تا چمدون بزرگم رو سلفون پیچی و وزن کردم. یادم نیس چقدر بود اما سنگین بودن! خلاصه رفتم برای تحویل بار که به سختی میتونستم کنترل کنم. ی اغراق بیش از 2 بار کل بارهام از روی چرخ دستی پخش زمین شد و من دونه دونه برمیداشتم و میذاشتم روی چرخ. از کنترل چرخ نگم که چقدر سخت بود برام :(

از صف گذشتم و رفتم برای چک این که یک خانم لاغر فیسو بود. دو تا چمدون سنگین وزنم رو که یکیش بیشتر از 26 کیلو و دیگری حول و حوش 25 لود رو ازم گرفت و تگ زد. اما موقع تحویل کری آن یک بچگی کردم و کولم رو که کلی سنگین بود و تحمل وزنش رو نداشتم رو گذاشتم روی اون صفحه نقاله و ناگهان وزن کریان به شدت بالا رفت و حانوم فیسو رم کرد. و گفت باید یکیشو بذاری. حق نداری دو تا پیس ببری با خودت. هرچی گفتم دانشجوام و من وزنم زیر 50عه و از کمبود مزن من بذار رو چمدونام قبول نکرد زنک افاده ای. گفت یا جفتشو برسون به 10 کیلو و یا فقط یکیش. انصافا توی کولم جز لپ تاپ و مدارک چیزی نداشتم ولی نمیدونم چرا 6-7 کیلو شده بود. به هر روی با کریان و چمدون اومدن بیرون و زنگ زدم مامان اینا بیان وسایلو کم کنیم. اینجا به شدت سگ درونم هار شده بود و پاچه میگرفت. البته خودم متوجه نشدم و اینو بعدا خواهر بهم گفت. 

القصه کریانم رو ریختیم بیرون و چند تا لباس تو خونه و بالشم و دیوان حافط و قرآن و ... رو در آوردم. فک کنم چتر رو هم همونجا دادم ببرن. یک جوراب رو روی جوراب خودم پوشیدم. ملافه بزرگم و شلوار تو خونه ضخیمم و بلوزم رو هم خواهرم چپوند توی آستین کاپشنم. کاپشنم به حدی سنگین شده بود که دستم داشت میشکست. عینک کرونا به سر، عینک خودم به چشم و عینک دوستم به یقه ام، و سه پوشه کلفت مدارک به دستم راه افتادم برای بازرسی مجدد. بابا رو فرستادم توی صف و خودم بهش ملحق شدم. توی صف یادم افتاد سیمکارتهام رو خارج کنم و گوشی رو بدم به خواهرم. و جوجه با من اومد تو صف

نگم از حجم غمی که توی نگاه زیباش بود. که قلبم مچاله شد از فکر به اینکه لحظات آخر دوتایی هامونه :( همونجا توی صف باهاش چند تا عکس گرفتم و چشمام اشکی شد. دیگه هرچی مامان اینا صدام کردن برنگشتم نگاهشون کنم و فقط دستمو از پشت سر تکون دادم. لحظه آخر بابا رو بغل کردم و رفتم سراغ وسایلام. این بار خانوم دیگری که مسئول بود و قدم میزد اومد سراغم و گفت چیه. بلیتم رو نشونش دادم و گفتم که کریانم تگ نخورده. دست زد  گفت این که خیلی سبکه عزیزم! نمیخواد تو صف بمونی. بیا برات تگ بزنم و رفت از پشت کانتر یه تگ برام آورد :دی

گفت چیزی نداری داخلش بذاری؟ گفتم چرا. بردم خالی کردم. الان یکم از کولم میریزم توش. گفت برو ببر باخودت داخل. وزنی نداره که تحویل بار بدی. و من شاد و شنگول رفتم سالن ترانزیت و ملافه و لبایهام رو تا کردم ریختم تو چمدون D:

بعدش نشستم یه زنگی به خونواده و دوستا زدم و رفتم سمت گیت. پروازم 11.35 شب بود. قبلش رفتم دستشویی. چمدونمم بردم توی دستشویی و پشت در گذاشتم :| و لحظه آخر جورابم رو درآوردم :)) و رفتیم سوار هواپیما شدیم. پرواز سر وقت بود و من دو تا صندلی کناریم خالی بود. اما اینقدر down بودم که اصلا حوصله نکردم عکس بندازم یا برم کنار پنجره. کمی هم اشک ریختم. 

کمی بعد از شروع پرواز غذا رو دادن که خیلی هم بدمزه بود. خورشت گوشت با هویج و آلو بود. که گوشتاش بو میداد. من کمی سبزیجاتشو خوردم و یه ساید و دسر داشت که برش داشتم تا تو فرودگاه بخورم. ازشون قاشق چنگال یکبار مصرف و آب معدنی اضافه هم گرفتم که بتونم بخورم.

و بلحره بعد از حدود دو ساعت و نیم پرواز اولین استاپ هشت ساعته من شروع شد...

 

***ادامه دارد....

(سعی میکنم ادامشو زودی بنویسم)

  • ۰ نظر
  • ۲۵ سپتامبر ۲۱ ، ۱۹:۳۶

تولد گل خانم خونه ما

| شنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

جوجه گلی قشنگمون دیشب به دنیا اومد. در واقع به وقت ایران میشه ساعت 7:03 صبح روز یکشنبه 3 مهر 1400 ^_^

عکسشو تازه برام فرستادن و اینقدر نازه که نگو. مثل برگ گل لطیف و خوشبوعه. دلم پر میکشه بغلش کنم و بو بکشمش. خدا به خواهرم و همسرش ببخشه. امیدوارم در صحت و سلامت زیر سایه پدر و مادر و در کنار خواهر گلیش به بهترینها برسه تکه قلب منheart

  • ۰ نظر
  • ۲۵ سپتامبر ۲۱ ، ۱۲:۰۰

1130

| پنجشنبه, ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۹:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم وقت واکسن رزرو کردم

از بین این همه ساعت و وقت نمیدونم چرا ساعت یک و پنج دقیقه رو انتخاب کردم. پنج دقیقش چی بووووود؟ :)))))))))))

  • ۰ نظر
  • ۲۳ سپتامبر ۲۱ ، ۲۱:۴۰

finally, me in here

| جمعه, ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

دو شب پیش رسیدم

روزی چند بار میرم دم پنجره و هی به خودم میگم دختر! تو کجا اینجا کجا!

خیلی حس عجیبیه برام. باور نمیکنم اینجا ایستادم. هنوز تو بهت هستم...

کلی درس و کار عقب افتاده دارم که باید برسونم...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۹:۴۸

1128

| دوشنبه, ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۹:۲۰ ب.ظ

امشب پرواز دارم و مضطرب ترینمfrown

  • ۰ نظر
  • ۱۳ سپتامبر ۲۱ ، ۲۱:۲۰

آدمهای سمّی!

| يكشنبه, ۵ سپتامبر ۲۰۲۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ سپتامبر ۲۱ ، ۱۰:۳۱

1126

| يكشنبه, ۲۹ آگوست ۲۰۲۱، ۱۰:۲۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آگوست ۲۱ ، ۱۰:۲۹