آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

213

| يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۲۵ ق.ظ

آزمون رو که خراب  کردم بماند. شنبه قرار بود واسه اون کاره برم باهام صحبت کنه وقتی صحبت کرد کاشف بعمل اومد که آقا بازاریاب میخوان.منم اول گفتم باشه اما اومدم خونه همه گفتن اشتباه کردی و این صوبتا... هیچی اونم منتفی. دیروز ظهر دوتا شاخه گل گرفتم ناهارو خونه دایی چتر انداختم.بعدظهرم رفتم کلاس زبان دومی پروندش رو مختومه اعلام کردم. غروبم اومدم از یه فروشگاه واسه عشق خاله یه لباس یه سره نوزادی خریدم سایز صفر. اینقدر ناز و جیگره که نگووووو ^_^ همون تو کلاس که بودم س اس داد. برگشتنی دیدمش و پرونده اینم مختومه اعلام شد. جونم بگه... ی مجله از اون مرده دستم مونده که باید حالا یبار ببرم بش بدم. الکی گرفتمشا. کاش نگرفته بودم. هیچی... صب که پاشدم یه سه چار ساعتی درس خودندم. بعد ظهر آموزشگاه اولی کلاس داشتم. یکی از پسرا واسم یه نقاشی کشیده بود. چارتا آدم داره که از هر چارتا یه چیزی آویزونه. اینقدر خنده داره! خیلی باحاله. بوسشم کردم. اما خب عوضیا خیلی اذیت میکنن. امروزم یکیشون گریش درومد. چون بش استیکر ندادم واس کار بدی که کرده بود. در پایان هم اومدم خونه. خدا رحمت کنه حاج آقا رو.فردا سالگردشه. روحش شاد...