آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

258

| جمعه, ۶ می ۲۰۱۶، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خب ار سه شنبه دیگه ننوشتم. الان جمعه س اما تا جایی که یادم بیاد مینویسم!

فک کنم قاطی پاطی بنویسم! خب دیروز صب کنکور دادم. خیلی دلم سوخت. چون الان لب مرزم. البته با فرض اینکه همه جوابام درس باشه. اگه سه چهارتا سوال میزدم قشنگ یه رتبه زیر دوهزار میاوردم. هنوز امیدم به خداس البته...

پریشب موقع خواب گوشیمو چهاز بار زنگ گذاشتم. 5:15، 5:24، 5:25 و 5:30. البته 5:10 بیدار شدم و کاملا هوشیار آلارما رو آف کردم. آخرشم 5:20 گِتاپ کردم و به ع ز زدم که گفت با دوستش میره و به س اس دادم که زودتر آماده میشم. دیگه تندی پریدم دسشویی و دست و رومو شستم و نمازمم خوندم و اومدم اتاقم و یه نیمه آماده شدم رفتم صبونه و پنج مین به شش دیگه حاضر بودم. خلاصه که 7 رسیدم حوزه و چون مثل یه فسیل تنها بودم  یه چرخی زدم سمت دانشکده خودمون و یکم واستادم نگاهش کردم و رفتم گوشیمو تحویل دادم و وارد حوزم شدم. دیگه تا 11:05 هم نشستم سر جلسه و بعدش هم که تو یونی یکم زیر درختا نشستیم و اومدیم خونه. بعد ظهر کلی خوابیدم و کازِنم اومد و باقلوا آورد و با چایی خوردیم. غروب با مامان افطاری خوردیم و ده رفتیم بیرون. نون و کباب زدیم و رفتیم پارک و تاب خوردیم و دوازده اومدیم خونه. امیدوارم که رتبم خوب شه... دعام کنین

257

| سه شنبه, ۳ می ۲۰۱۶، ۱۰:۳۶ ق.ظ

امروز بهترم...

دیشب زنگ زدم بهش بلخره و آشتی کردم!

ادامه...

256

| دوشنبه, ۲ می ۲۰۱۶، ۰۹:۰۴ ق.ظ

امروز دوشنبه س. واقعا من توی دوست انتخاب کردن و نگه داشتنش بی استعدادم. این چه دوستاییه که همشون یا کوچ کردن و یا هم اگه هستن انسانیت ندارن. واقعا تو روزای سختی وقتی لیستمو بالا پایین میکنم میبینم که هیچ دوست حقیقی ندارم:( امروز بعدظهر با مامان بحثم شد. سر اینکه میخواس بره بیرون منم میخواستم برم کتابخونه. آخرش داد کشیدم که کلافه شدم. آخه هم صبا بمونم هم بعدظهرا؟ بچه هاش اصلا به روی خودشون نمیارن کثافتا. بعد من باید مامانشونو (مادربزرگمو) بپام. واقعا بچه هاش کثیفن. دیشب در ادامه دعواهای اخیر با خان کلی اشک ریختم. ساعت نزدیک دو بزور خوابیدم.مسواک نزده و دسشویی نرفته. همون موقعشم دبلیو سی داشتم.اما از لجم نرفتم.در عوض ساعت پنج پاشدم هم نماز خوندم هم مسواک و نخ دندون. بعدشم با بدبختی خوابم برد. دیشب اون یه سری حرفا زد و منم فقط گوش کردم. خیلی وضع رابطمون گنده. با اینکه هیچکدوممون اهل خیانت و این حرفا نیستیم اما نمیدونم چرا اینطوری شد. میتونم شهادت بدم که بیشترش ازجانب منه و مشکل اینه که وقتی نتونم یکیو تحمل کنم هیچ جوره نمیتونم ظاهرسازی کنم. نزدیکی به کنکور هم یه بهانه واسه بی اعصابی منه. ولی واقعا بی اعصابم. از همه آدمای اطرافم بیزارم.واقعا بیزارم! نمیدونم چرا اینقدر نفرت دارم! با اینکه تقصیر مادر یا مادربزرگم نیس اما واقعا تحمل اونارم ندارم... همین الان گفتم برم به کلم هوا بزنم. توی راه بند کیفم از دو جا پاره شدو مجبور شدم برگردم. دوست احمقمم که میخواستم برم پیشش داشت قورتم میداد که ظهر بهت گفتم بیا پیشم گفتی نه، حالام با اونایی که هزار حرف پشت سرشون میزنه میخواس بره دور دور. انگار من گفتم نرو. عوضی. حالا خودشم دعوت کرده اینجا. اگه جوابشو دادم. بیشعور حتما پشت سر منم حرف میزنه که اگه بزنه من راضی نیستم. نمیدونم واقعا پیش کی برم. واقعا امروز احساس تنهایی کردم. یعنی هیشکی ندارم؟  هیچکی؟ ای بابا. کسیم هس قد من بیکس؟ حوصله تعریف روتینجاتم ندارم. بمونه. کتابخونم نرفتم. اون کاری هم که خان بهش امید داشت امروز نا امیدش کردن. گفتن نمیشه. حالا من نباید کلافه باشم؟ 

255

| يكشنبه, ۱ می ۲۰۱۶، ۱۰:۵۹ ق.ظ

امروز هم مث دیروز یک ربع به نه بیدار شدم و جلدی کارامو کردم و البته شیرموزم درس کردم ;) بعدش تا اومدم سر درس نزدیک ده بود. از درس هیچی نگم بهتره چون به سختی سوالای 94 و 93 رو حل کردم. همون ده صبح خان اس داد که روز معلم مبارک. منم جوابشو ندادم. امروز دو روزه که اصلا یه کلمه هم جوابشو ندادم. چقدر زود میگذره. دیروز سالگرد دوستیمون بود. اینم از سالگردمون! هه! نمیدونم چرا یهو اینجوری شد. واقعا دیگه بریدم... بگذریم. ساعت یازده یادم اومد شیرموز هنوز تو فریزره. سریع برش داشتم اما یخ یخی شده بود. تا ظهر به دو سه تا معلم دور و ورم اس دادم. بعدشم س زنگ زد موقع ناهار و یه تیکه ای بهم انداخت. واقعا یادم باشه با اینجور آدما خیلی دمخور نشم. حقشه که هیچ تحویلش نگیرم. دختره اعتماد به سقف. بعدش رفتم ناهار که مایه ماکارونی با برنج بود :) بعدشم اومدم به مناجاتام رسیدم. بعدظهر یکمی سوال حل کردم و نزدیک باشگاه رفتنم جناب خان که تازه بیدار شده بود اس داد که کارت دارم. بعدشم شروع کرد زنگ زدن که منم جواب ندادم و گوشیمو گذاشتم تو کشو رفتم باشگاه... دیگه اومدم خونه دوش گرفتم و کازنم اینا اومدن و منم از حموم اومدم یکمی با پسر کوچولوش بازی کردم. موقع رفتنشون به پسرک دوتا دونه کفشدوزک دادم که کلی کیف کرد. بهم گفت مرسی خواهش میکنم :)) از تو ماشینم واسم بوس فرستاد. گفتم بازم بیا گفت باشه باشه! فسقلی جیگر! بعدش خواهره زنگ زد و یکمی حرفیدیم و همسرشم روز معلم رو بهم تبریک گفت البته به اصرار خودم. بعدشم که اومدم بازم به مناجات. الان میخوام بشینم یکمی سوال حل کنم.


هیچکس منو دوست نداره. هیچ کدوم از دوستام به فکرم نیستن. همیشه من باید یادشون کنم. هیچکس امروزو به من تبریک نگفت. هیچوقت هیچوقت کسی دلش یهویی برای من تنگ نمیشه. این منم که همیشه باید حبر از کسی بگیرم. یا یهویی توی تلگرام به کسی مسیج بزنم و از عکسش تعریف کنم. هیچکس یهویی یاد من نمیفته. هیچکس به من مسیج نمیزنه. چقدر من تنهام توی این شلوغیا...



خدایا بهت گفتم هرچی که خیر و صلاحه رو به دلم بنداز. شاید مصلحتیه که دست و دلم به درس نمیره. خدایا بازم ازت خیر و صلاحم رو میخوام. توکل به تو که بهتر از هر کسی میدونی چی رو به  چی جفت کنی...

254

| شنبه, ۳۰ آوریل ۲۰۱۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ

خب امروز هم همون روتین نه صبح،شیرموز،صبحانه و تلاش برای درس خوندن

کاری از پیش نبردم. دلم میخواد کنکور نبود.دوس ندارم بازم بمونم.اما دوسم ندارم به هر قیمتی باشه:( مدرک سراسری بهم چشمک میزنه.اما قبولی پیام نور... دوسش ندارم و دارم. تو دلم فکره فقط. اگه کارم جور بشه هیچی نمیخوام...

253

| شنبه, ۳۰ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۴۸ ق.ظ

دیروز صب ساعت شیش پاشدم رفتم آزمونمو دادم. زبان خیلی سخت بود ده درصد و بقیه ها هم به ترتیب 10-15-5-0 زدم. یعنی خاک بر یرم که رو سر 600 تومن پول بی زبون خاک ریختم...

دیگه بعد از آزمون رفتم فروشگاه نزدیک یونی و یکم کافی میکس خریدم. بعدش اومدم خونه و ناهار و ... بعد ظهرم به بطالت گذروندم. یعنی نت و شبکه های احتماعی گردی و همینم باعث شد باز با خان دعوامون شد. دیگه واقعا حوصلشو ندارم. من آدمی هستم که وقتی از کسی دور شم سریع ازش دل میکنم. الانم بیشتر از سه ماهه که ندیدمش. دیگه برام مهمم نیس که ببینم یا نبینمش. خلاصه اونم یه حرفیو بهونه کرد و هرچی رو دلش مونده بود بهم گفت. حرف آخرشو زد. منم قبول کردم. دیگه غروبش یکمی اتاقمو مرتب کردم و یه سر دایی اینا اومدن. منم هیچ کار خاصی نکردم.کلا روزم به بطالت گذشت. حوصله ثبتشم ندارم. فقط هوا عالی بود. ازون اردیبهشتیا که دوس دارم. دلم میخواس برم بیرون اما باید آرزوشو فقط داشته باشم.

252

| پنجشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ

امروز صبح نزدیک نه بیدار شدم. دستت و صورت شستم و صبحانه و شیر موزم درست کردم و گذاشتم توی یخچال. نه و نیم توی اتاقم پشت میز مطالعه بودم. تا دواده و نیم بکوب معادلات خوندم. بعدش بازم یکم دیگه خوندم.این حین برادر باز اس زد که شماره کارت بده و یه پولی واسم ریخت. ظهر بازم تا یک جسته گریخته معادلات رو شرمنده کردم. الان حس میکنم تو فرجه م. یعنی همونقدر زیاد  که تو فرجه حس جبرانم میومد و مث اسب میخوندم همون شدم! ظهرم ز زدم به دوستم که همین دانشگاهی که قبول شدم تحصیل کرده. یکم ازش مشاوره خواستم و رفتم واسه چک شبکات اجتماعی که شکر خدا زیاد وقتم رو نگرفت.ناهار خوردم مودمم خاموش کردم اومدم اتاقم و نماز اینا و نزدیک سه خواهره زنگ زد و یکم باش صحبت کردم و از سه تقریبا رفتم واسه درس. تا پنج و نیم بصورت منقطع درس خوندم و بعدش هم رفتم باشگاه کلی کار کردیم. اومدنی یه چاکلز ترد و خوشمزه خریدم که روش نوشته توش جایزه داره :))) هنوز باز نکردمش اما ازون ریزاس.من درشت میخواستم.خدا کنه جایزه دار باشه:) خلاصه که اومدم خونه و یه نوشیدنی با آبلیمو درست کردم که خیلی بد مزه بود بزور نصفشو خوردم و چایی ریختم واس خودم و لباسامو جمع کردم برم حموم. شب هم س و مامانش اومدن عیادت مادربزرگ. همین

من و مامانم_

| پنجشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۴۷ ق.ظ

مادر من مشکل کارهای ناتمام داره. یعنی هیچ کاری نصفه ای نباید توی این خونه وجود داشته باشه. به همین خاطر هیچوقت نمیذاره لباس توی ماشین لباسشویی جمع شه و تا من یه تی شرت میندازم از اون طرف میبینم نیست! و باز به همین خاطره که از ماشین لباسشویی فقط بعنوان کابینت استفاده میکنه. من واقعا این رو نرومه که لباسامو هر بار میرم حموم با دست بشورم.خب مادر من ماشین لباسشویی که داری برای چیه؟ سری قبل لباسمو با دست شستم اما واقعا عذابه که ماشین لباسشویی منو نگاه کنه و منم کار اونو انجام بدم.آیا این ستم نیست؟؟؟؟



اه... وقتی با گوشی مینویسم نمیتونم توی لپ تاپ فونتشو جوری تغییر بدم که مثل بقیه باشه. اه

250

| چهارشنبه, ۲۷ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ

امروز صب نزدیک نه پاشدم. دوتا دونه موز کوچیک برداشتم و شیرموز درس کردم گذاشتم تو فریزر. صبحانه مو خورم و تا اومدم سر درس ده بود دیگه.خلاصه نشستم به خوندن.یکم که خوندم ظهر شد و یادم افتاد که جواب آزمونم میاد.خلاصه مودمو روشن کردم و رفتم تو سایت دیدم عه  قبول شدم.خب حس خیلی خوبی بود و کل روزمو گرفت. چون تا غروب اونقدر فک کردم که نتونستم عملا چیزی بخونم. تا موقع ناهار تو نت بودم و داشتم سرچ الکی میکردم.بعد ناهارم به همین منوال که رفتم جای دنجم و دیدم نه اصلا تمرکز ندارم.اومدم یه نسکافه ساختم و باز رفتم پشت تیبلم و آلبوم به -نام صف- وی رو دان کردم و دو سه تا ترکشو گوش دادم و یکم بازم نت سرفینگ کردم و دیگه نشستم سر درسم.تا موقع شامم یکمی خوندم بازم و دیگه خیلی گشنم بود. خلاصه زودی غذا خوردم. و بازم رفتم نشستم به درس که حسابیم تمرکز داشتم. اون وسطا بابا از راه رسید و بوسم کرد و بهم جایزه قبولیم رو داد ^_^ تا نزدیکای یازده و نیم خوندم و بعدش یه موش اومد اون دورو ور و منم کتاب متابامو زدم زیر بغلمو الفرار... البه بازم اومدم مسواک اینا زدم و نشستم مقابل تی وی و یکمی تست حل کردم. از واژه تست زدن بدم میاد!

امروز بازم شروع کردم ختم چند تا دعا و سوره رو. امیدوارم کمکم کنه...

حقیقتش اونی که میخوام بنویسم و به کمدم بچسبونم رو اینجا هم میخوام بنویسم.این که این نفرت و کینه ای که مادرم به مادرش داره و بلعکس، روی روان منم اثر کرده و من میدونم که بده و میخوام از بین بره.میخوام نفرت و بغض و کینه الکی به کسی نداشته باشم. انتظار بیهوده و در واقع توقع نابجا رو حذف کنم. پشت سر کسی حرف نزنم که خدا منو ببخشه یه مدته خیلی زیاد میزنم. حتی تو فکرمم راجع به کسی چیزی نگم... خدا نفرتو از من دور کن.

میخوام برم آرایشگاه یکمی موهامو بپیرایم! دیگه خیلی داغونه. اما موندم کوتاه کوتاه کنم یا فقط پیرایش و هرس! 

نمیدونم اینکه اینجا بنویسم درست تره یا توی ی سالنامه. اما میدونم همونقدر که اینجا در معرض دیگرانه سالنامه هم هست.که البته سالنامه دست اعضای خانواده و آشناها ممکنه بیفته اما اینجا غریبه و آشنا نمیشناسه... به هر حال نمیدونم...

دیشب یا دم دمای بیدار شدنم خواب جنا-ب- خا-ن رو دیدم.یه خواب که خیلی خیلی  واضح بود و همه جزییاتش وقتی پاشدم یادم بود.دیگه همونو به فال نیک گرفتم و بنای آشتی رو گذاشتم. خلاصه که امروز با هم خوب شدیم.اما خب دروغ چرا ته دلم باش زیاد خوب نیستم!

249

| چهارشنبه, ۲۷ آوریل ۲۰۱۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

نذر کردم. همین وقت اذان نذر کردم و اگه کارم جور شه اولین حقوقمو اول گفتم بدم به چندتا آدم بیچاره، بعد یهو به سرم زد که همشو بدم محک. بعدشم یه گوسفند پخش کنم بین چند تا آدم که واقعا گرسنه هستن. ایشالا که خدا به همین وقت اذان حاجتمو میده و منم نذرم رو ادا میکنم.حواسم هست که چندتا نذر ادا نشده دارم. اما این یکی دیگه راه ادا نکردن نداره. آدم پول داشته باشه هر از گاهی یه کار خوب میکنه. من عاشق اینم که کار خیر بزرگ بکنم. اما خب دستم تو جیب کس دیگه س.

ارشد قبول شدم. البته فراگیر. خیلی حس خوبی بود. اصلا انتظار نداشتم. نه درسشو خونده بودم و نه تخصص و رشته م بود. اما خب قبول شدم. من خیلی چیزا رو یه نشانه میگیرم. مثل همین قبولی یهویی! یا مثل همین سرچی که زدم ببینم این رشته رو اون جایی که خیلی دوس دارم میخوان یا نه و لینکی که یهویی به چشمم خورد و فرمش رو پر کردم. چقدر دلم روشنه! یه حس خوبی بهم میگه همین جا میرم سر کار. خدا جونم میشه؟؟؟ خیلی چشمم به دستاته که دستمو بگیری...