آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

419

| چهارشنبه, ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۶:۳۶ ق.ظ

روزها به سرعت می

ذرن. آبان هم تموم شد!

دوشنبه واسه بچه های ارشد آموزش داشتم. خدا رو شکر هم خوب بود و هم انگار بچه ها راضی بودن. اون روز استاد باز واسم کلی کلاس کاری گذاشت و به یکی از بچهه های ارشد که میگفت از خانوم مهندس کمک بگیریم گفت اصلا مزاحم خانوم مهندس نشید که وقت نداره و سرش شلوغه. تازه گفت من ازش خواهش کردم که بیاد برای شما کلاس بذاره. در صورتی که خواهش نکرده بود. اون روز بهم گفت میری؟ گفتم از پسش برمیام؟ گفت آره. کلا استاد راهنمام خیلی بهم بال و پر داده. مخصوصا این ترم. خیلی ازم تعریف میکنه و روم حساب باز کرده و حتی جلوی همکاراش هم از من تعریف میکنه. اعتماد به نفس بالایی که به دست آوردم رو مدیونشم. به خودشم میگم. دیروزم بهم گفته بود برم دانشگاه بهش یه سری فایل دادم و یه کمی جرف زدیم و واسش نرم افزار نصب کردم. بعدش رفتم سراغ کارهای مربوط به هزینه مقالم. دوبار مسافت دانشکده تا ساختمون اداری که کلی هم دوره رو رفتم و اومدم. خلاصه مدارک و امضابازیا تموم شد قرار شد پول مقالم رو بریزن. 

دیروز که استاد رفت واسه طرح پژوهشیمون با یه خانم دکتر دیگهه صحبت کرد امروزم رفته بودم دانشگاه فایلامو بردارم رفتم بهش یه سر زدم که گفت همه چی اوکی بود و خیلی استقبال کردن. گفت دنبال یه آدم لاغرن تا ازش دیتابرداری کنن.گفتم من هستم که. یه کمی نگام کرد گفت فک کنم خیلی لاغر مردنی میخوان.گفتم خب منم مردنیم دیگه. هیچی دیگه خندیدیم و قرار شد به دکتر بگه ببینه منو هیکلم به دردش میخوره یا نه. حالا باید گوش به زنگ باشم و آماده اپیلاسیون :))

دیروز از وضعیت و شرایطم واسه خواهر و پدر گفتم و کلی خوششون اوند. تا حالا همه چیو پنهون میکردم و از دستاوردهام نمیگفتم. آها راستی... استاد دیروز گفت شونزده دی باید دفاع کنی. یهو دلم خالی شد استرس گرفتم.بهش گفتم. گفت نگران هیچی نباش. تو خودت از همه مسلط تری و اگر هم کسی چیزی بگه من هستم. خودم کوچت میکنم. واقعا دمش گرم خیلی بهم دلگرمی میده این بشر. دیگه همکارشم گفت که مهم لینه استاد راهنمات ازت راضی باشه که هست. تو نگران چی ای؟ تو حتی پونزده آذر هم میتونی دفاع کنی. خلاصه کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن. ولی من استرسمو گرفتم و تو دلمم خالی شد دیگه. گفت مطمینم تو تا اول دی همه کاراتو حاضر میکنی. گفتم سعیمو میکنم. بببینیم چی پیش میاد. خدایا کمکم کن...

اینم از این.

دیشب مامان بهم زنگ زده میگه اون پسره رفت سر کار. یه خورده دلگیر شدم... از اینکه خبر اونو بهم داد. از اینکه تو شهرمون هستن خیلیا که داستان ما رو میدونن و واسه مامانم خبر میبرن... از اینکه نشد... از اینکه اینطوری شد.... از اینکه من از مامان شنیدم که چی شد... نمیدونم. امیدوارم واسه جفتمون خیر پیش بیاد  من که میخوام به سمت جلو پیش برم و نمیخوام با کسی باشم که مانع پیشرفتم و باعث کوتاه شدن سقف آرزوهام بشه. من تازه دارم بال و پر درمیارم. میخوام پروازو یاد بگیرم و تجربش کنم....

۴۱۸

| شنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ

آقا من دوشنبه شب که حالم هم اتفاقا عوض شده بود مجبور شدم از اتاقمون بزنم بیررن و شبرو برای اولین باراتاق خودم بخوابم. روی یه تخت دیگه خوابیدم چون تخت من رو کس دیگه ای داشت وقتی نبودم. خلاصه اون شب با چه عذابیی خوابیدم! تا صب هی سرم و تنم میخارید و من وسط خواب فکر میکردم شپش گرفتم! هیچی دیگه. صب زودی پاشدم رفتم اتاق بچه های خودمون. یه کمی حالم گرفته بودا. اما خب کنار اومدم با این موضوع. خلاصه سه شنبه اومدم رو تخت خودم یه کمی خوابیدم. اما دیگه مالیخولیا راحتم نمیذاشت. خلاصه این شد که چهارشنبه عصری راه افتادم تو داروخونه های این شهر به پیدا کردن محلولی برای پیشگیری از شپش و خلاصه پیداشم کردم. یکی واسه موهام و یکی هم واسه ملافه و بالشم. شب رفتم حموم و اسپری به موهام و بالشم زدم و یکمی با خیال راحت تر خوابیدم. فردا صبحشم که ملافه ها رو آغشته کردم و دیگه احساس مصونیت کردم.

از درس و دانشگاه چی بگم؟ دوشنبه رفتم به کلاس ارشدا معرفی شدم و قرار کلاس رو از هفته آیندش گذاشتیک. قرار شد فرداش واسه دو تا از بچه ها که نمیتونستن بیان کلاسا رو توضیح دادم و شکر خدا خوب بود.

خلاصه که... 

امروز صب رفتیم بازدید. خیلی خسته ام. ظهری اومدیم و سریع ناهار خوردم رفتم پیش استاد و اوج فاجعه اونجا بود که نصف شارژر لپ تاپم رو نبرده بودم. اونم ته تهای باتریم رفتم بدو تو سایت و از یه پسره که اصلا ممیشناختم نصف شارژر قرض کردم و اومدم لپ تاپممو شارژ کردم. خوشم میاد از این اعتماد به نفسم که ندیده و نشناخته رو انداختم به ملت و اونام کارمو راه انداختن.

امروز کلی سبک سری کردیم تو بازدید

اینم بگم که دو شبه میریم خراب بازی و هیچ کسی بهمون محل نمیده.یعنی میدن ولی خب اصلا هیچی نمبشه. خیلی بی عرضه ایم ما

مدرک ارایه مقالمو امروز با استادم دیدیم. بابا هفته پیش واسم پست کرده بود. خواست سی دی رو بده بهم که گفتم نمیخوام. مدرکمم پیشش گذاشتم. میخوام چیکار آخه

اما اومدم یادم افتاد که باید ازش میگرفتم واسه کارام 

وای خیلی خستم. له له

26+19+9

| چهارشنبه, ۱۴ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۳۴ ق.ظ

معجزه افزودن عکس به پایان نامه ^_^

۵۴ صفحه شده تا الان. آخ جان

۴۱۶

| دوشنبه, ۱۲ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

امشب یاد غریبی اولین شب مهری که خوابگاه خوابیدم افتادم... 

حتی یادم رفت مسواک بزنم!!!

۴۱۵

| شنبه, ۱۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۴۷ ب.ظ

تف تو این پی ام اس که اشک منو هم دراورد. چی از جونم میخوای تو لعنتی؟

414

| شنبه, ۱۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۵ ق.ظ

از هر چی پایان نامه، دانشگاه، درس، کلاس، استاد، راهنما، مشاور، دانشجوییت و هر چیز مربوط به این دانشگاه بیزاااااارم :-|

۲۱+۱۶+۸

| شنبه, ۳ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۵:۱۰ ب.ظ

کار این روزای من شده جمع کردن لحظه ای این سه تا عدد که مجموع صفحات پایان نامه ام هستن

فکر میکردم خیلی راحت باشه نوشتن. اما وقتی کیبینم چهار ساعت برای پیدا کردن مطلب در حد یک صفحه وقت میذارم و بعدش دیگه مخم نمیکشه میگم پایان نامه خر است

واقعا خسته کننده و وقت گیر و بیهودس

امروز رفتم پیش استاد از نتایج کارام خیلی راضی بود. اونم الکی خوشه واسه خودش. بهش میگم من که کاری نکردم میگه نه نتیجت خیلی خوب شده

قراره یه کارایی بکنه واسه همین ازم رزومه خواس. اومدم از دانشگاه و باشگاه نشستم یه ساعت یه رزومه مزخرف درست کردم براش فرستادم گفت کامل نیس ولی واسه اون کاری که میخوام خوبه

بهش میگم من که دارم میرم چرا میخوای منو بذاری اونجا. میگه لازم نیس حتما باشی. دورا دور کار میکنی

دیگه اینکه کلا تله پاتی داره انگار و ذهن منو میخونه.اون از ماجرای حل تمرین، بعدش ترجمه، الانم این که نگران بودم رابطمون قطع شه بعد فارغ التحصیلی

دیگه بگم... امروز با کارشناسیا کلاس داشتم صبح زنگ زدن که کنسلش کنیم. منم قبول کردم. ولی بعد ظهر دیدمشون تو دانشکده ورپریده ها رو. تا منو دیدن راهشونو کج کردن :) 

منو باش که سه ساعت دیشب و امروز صبح نشسته بودم به تمرین یاد گرفتن واسه این ورپریده ها

یه چند جا مشکل داشتم که به استاد نشون دادم خودشم مونده بود. در اقع صورت سوالا رو تغییر دادیم. اینجور دقیقم من

تازه بهم میگه دانشجو میخوام مث تو پیگیر باشه. میگم من کجا پیگیر بودم. میگه نه پیگیر هستی

خلاقه فردا میخوام برم خونه اما هر جا زنگ زدم اتوبوس نداشت. چه وضعشه آخه چرا اتوبوسا برنمیگردن

واقعا حال ندارم برم و جمعه برگردم. اما از طرفی هم خسته شدم و دیگه نمیدونم غذا چی بپزم...

امشب نشسته بودم پشت لپ تاپ واسه نوشتن متن. یهو یاد فیلم ویپلش افتادم. حتا خودمو جای اون پسره دیدم یه لحظه. دلم خواست فیلم ببینم.

هر بار تلگرام رو باز میکنم حس میکنم چقدر تنهام

وقتی با دیدن نوتیف قرمز کلی ذوق میکنم. چون خیلی دیر به دیر میاد برام...

باز دندونامو محکم به هم میچسبونم. باز گاهی یادم میاد. ولی این نشونه اینه که حسابی فشار رومه باز

دیشب و پریشب بدجوری بیخوابی زده بود به سرم


412

| پنجشنبه, ۱ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۹:۰۵ ق.ظ

ای وای، امروز چقدر جمعه بود!

بدبختی فردام جمعه س آخه:(

411

| چهارشنبه, ۳۱ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۳:۱۲ ب.ظ

امروز صب تا ظهر سفارش آخرمو هم تکمیل کردم و فرستادم

این ماه بیشترین درآمد رو کسب کردم

ناهار رفتم سلف و از اونورم رفتم دانشگاه ببینم سیستمم چرا وصل نمیشه

مردک یه چرت و پرتایی تحویلم داد که فقط آدم خندش میگیره!

آخه میگه سیستمت شبکه رو ویروسی کرده

منم گفتم باشه

به استادم گفتم گفت چرت میگه واس خودش

دیگه گفتم بهش چیزی نگو حالا

گفت به خودش نه ولی کارش دارم

خلاصه که نشسته بودم یه مقداری کارام رو انجام بدم که استاد زنگ زد و باز یه پیشنهاد هیجان انگیز جدید بهم داد

نمیدونم چرا اینقدر روم حساب وا کرده

410

| دوشنبه, ۲۹ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۲:۴۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ اکتبر ۱۸ ، ۱۴:۴۳