آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

391

| سه شنبه, ۵ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۳:۴۷ ب.ظ

تا حالا از هر چیزی که بد گفتم مزش رو هم چشیدم بعدش.. از اینکه چجوری با یکی دوست میشن، چجوری با اطلاع داشتن خونوادشون با یکی دوست میمونن، چجوری کات میکنن، چجوری دوباره با یکی دوس میشن، چجوری پسره میاد خواستگاریشون، چجوری خانواده ها مخالفت میکنن، چجوری تو خوابگاه زندگی میکنن، چجوری با قوم خاصی از ایرانیان اصلا حرف میزنن، چجوری زبون اون قوم خاص رو میفهمن، چجوری ارشد میخونن، چجوری مقاله مینویسن، چجوری .... خیلی چیزا!‌ با این سن نه چندان زیادم خیلی چیزای عجیب غریب در نوع خودم تجربه کردم!

390

| سه شنبه, ۵ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۵۸ ب.ظ

آخیش داریم از ۳۰۰ دیگه رد میشیم!

نشستم مقاله مینویسم. روی نتایج و این صوبتا موندم. فردا آخرین مهلتشه. استاد گذاشت دیقه نود. باز خیلی آقاس که همه کاراشم خودش کرد بیشتر... ولی خب منم کار کرده بودم قبلا. اما هندسم ارور داد. تقصیر من نبود. وقتم که کم بود. کی تمومش کنم... نشستم یه پارچ نسکافه خوردم بتونم بشینم تا یه حدی تمومش کنم بعد بخوام ایشالا... خدا کنه دیگه زود تموم شه!

*من خیلی انم. احساس خائنا بهم دس داده چن وقته. هستم؟ خدا خیر پیش بیار لطفا!

389

| يكشنبه, ۳ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۲۲ ب.ظ

ازدواج خیلی امر پیچیده ایه. از یک طرف برای دخترا خیلی وابسته به سنه. واسه بحث بچه آوریش. از طرفی از این سن باید متعهد بشی به یکی دیگه که اونم گرفتاریهای خودشو داره. فرضا دیگه نمیتونی حتی یه مسافرتم بری برای خودت. همه چیزت رو باید با یک نفر چس احوال هماهنگ کنی و در حالت کلی کسب اجازه کنی. من دلم نمیخواد اجازه زندگی کردنم دست کس دیگه ای باشه. دوس ندارم خب... از طرفی آدم حتی حق تحصیل و مسافرتش رو هم از دست میده. من اگه روزی خواستم ازدواج کنم بی شوخی و بی رو درواسی باید حداقل زیر حق تحصیل-کار-مسافرت رو امضا کنه تا بله بگم. من نباید از حق و حقوق خودم بگذرم!

388

| يكشنبه, ۳ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۱۶ ب.ظ

وقتی که استاد پیام داد که به جواب رسید، دلم خواست واسش استیکر رقص و پایکوبی و بوس و بغل بفرستم. اما نوشتم خدا رو شکر و تشکر کردم!

387

| يكشنبه, ۳ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۴:۰۶ ق.ظ

میخواهم از این شهر بروم...

این یک هدف من است.

باورم نمی‌شود در آزمون دکترا ثبت نام کرده‌ام.

من میخواهم از این شهر بروم به یک جای خوب تر...

این آرزویم محقق می‌شود.

میخواهم خوشبخت باشم...

386

| شنبه, ۲ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۵۷ ق.ظ

دوباره پلک دلم میپرد، نشانه چیست؟؟!

385

| دوشنبه, ۲۷ نوامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۲۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ نوامبر ۱۷ ، ۰۱:۲۷

384

| يكشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ

کم کم دارم حس میکنم فعلا باز قصد ازدباج ندارم...

383

| يكشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۷، ۱۱:۲۶ ق.ظ

گاهی وقتا فکر میکنم اگه دوس پسر نداشتم وضعم خیلی بهتر از الانم بود....

382

| يكشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

ماجرا از اونجایی شروع شد که از مجتمع آموزشیم بهم زنگ زدن و گفتن واسه تعطیل بودن یکشنبه میخوان شنبه بین التعطیلین رو هم تعطیل کنن!

منم از خدا خواسته قبول کردم و تصمیم گرفتم بتازم به سوی دیار جوجه جانم^_^ و اینگونه دو جلسه از کلاسهای آموزشگاه نزدیکمونم مرخصی گرفتم و صبح پنجشنبه رفتم پیش جوجه. کلی خوب بود . دیدارمون تازه شد. جمعه ش داداش و زنش اومدن و یکشنبه شب با هم برگشتیم. ساعت ۱ رسیدیم، تا ۲ دوش گرفتم و وسیله جمع کردم و مث طفلکیا ۵:۱۵ پاشدم حاضر شدم واسه رفتن به شهر دانشگاه :|

خلاصه که بعد از تلاش و کوشش فراوان ساعت ۶:۴۵ ماشین گیرم اومد و نزدیکای ۱۱ رسیدم. رفتم یه سر به بچه های خوابگاه زدم و ۱۱:۳۰ رفتم پیش استاد. استاد فرستادم پیش یه آقای دکتری داخل شهر و با اوشون هم صحبت کردم بابت دیتا که گفت اوکیه. دوباره برگشتم پیش استاد. یه تمرینی بهم داد و گفت که باید تا جمعه مقالتو بفرستیم. الانم که یکشنبه شب داره تموم میشه مقالم رو پامه. بعله. یه همچین استاد جدی ای داریم ما!!!

خلاصه که دوشنبه شب پیش بچه های خوابگاه موندم. نشون به اون نشون که شلوار جین از ساعت ۵ صبح دوشنبه الی ۱ بامداد چهارشنبه از باسنم پایین نیومد که نیومد.... سه شنبه هم باز بعد از کلی به جواب نرسیدن یه سری تغییرات جزیی دادم تو تمرین قبلیم بردم پیش استاد که گفت عالیه!‌همینه! بشین متن مقاله رو بنویس! اما وقتی اومدم خونه دیدم خیر همینم نیس. واسه همین هنوز هیچ کاریم پیش نرفته. به جز یه جاهای کوچیکی از متن مقاله. همین فقط. برم بشینم یه کمی سر و کله بزنم با تمرین ببینم چه می‌شود... راستی جمعه امتحان کمربند دادم ^_^