آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۴ مطلب در می ۲۰۱۷ ثبت شده است

336

| جمعه, ۲۶ می ۲۰۱۷، ۰۲:۵۴ ب.ظ

همه به هم خوردن ماجرای خواستگاری ما زیر سر خواهرم بود. میدونم. ازش کینه به دل ندارم. چون شاید حکمتی توی این تاخیر بوده. اما دلم گرفت. چون الان با دیدن اون عکس یاد روزی افتادم که میگفتن نکنه نشون بیارن دستت کنن و ما دیگه نتونیم کاری بکنیم... وقتی که خواهرش دست برد سمت کیفش و مامانم پاشد رفت آشپزخونه و بال بال میزد که انگشتر در نیارن دستش کنن. و من صداشو به وضوح میشنیدم. از اون فاصله... میخندم. شادم. اما گوشه های دلم گرفته. غمم توی دلمه. اما باز خدا رو شکر میکنم و ازش میخوام شرایطش جوری خوب بشه که این بار جفتمون با غرور سرمونو جلوی همه بلند نگه داریم.

مادرم، خواهرم

| پنجشنبه, ۱۸ می ۲۰۱۷، ۰۷:۴۲ ق.ظ

بهم میگه پسره هنوز بهت زنگ میزنه؟ گفتم پس چی! گفت کار پیدا کرد؟ گفتم کار همینجا هست تا پیدا کنه؟ گفت پس برای خودت زیر سر داری! گفتم بله که دارم.

#مادرم


بهم میگه خره انگشتر سبک برنداریا. مثل من خریت نکنی پشیمون میشی. بگو واسه نشون برات از اون تک نگین دارا بیارن. انگشتر نازک برنداری. گفتم باشه باشه

آخه وقتی من انگشتر اندازه قاب عکس دوس ندارم چرا باید بخرم!

#خواهرم


334

| پنجشنبه, ۱۱ می ۲۰۱۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ

این هفته یکشنبه صب ساعت ده رفتم به سوی نمایشگاه کتاب و چنتایی کتاب خریدم. سه تا واس خواهر و یکی هم واسه مادر گرفتم. برگشتم ساعت پنج بود. همونجا یه ساندویچ خوردم و نشون به اون نشون که از خود نمایشگاه تا خود تهران سر پا بودم تو مترو... غروب دختردایی کوچیکه اومد و با هم شام خوردیم و دیگه خوابیدیم. اون صبح زود رفت و منم پا شدم قارچ خورد کردم تفت دادم و یکمی خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم. ظهری ساعت دو رفتم دنبال جوجه و سوار اتوبوس شدیم رفتیم سمت مامانش. یکمی چرخیدیم و من رفتم کلاس زبانم. غروب رفتم یکم شمع و جاجورابی و اینا خریدم اومدم خونه. سه شنبه ظهر بانک و دنبال جوجه یک و نیم و خونه و کارت شرکت در آزمون و اتوبوس به خونه و ده شب رسیدنم. چهارشنبه صب پیش نین و سوغاتیاش و خبر عروس شدنش. غروب خونه شین و باز نکردن در. باز پیش نین. شب پیش سین و سوغاتیاش و پنجشنبه هم ظهر اومدم به اینجا. شهر دانشگاهی. کلا نوع جدیدی از مارکوپلو هستم. یهو حوصلم رفت. شب تولد امام زمانه و من تو اتاق تنهام. بچه ها رفتن جشن مسجد دانشگاه. خودم نخواستم که برم. الان ساندویچ الویه م رو خوردم و نشستم. یه بسته رنگارنگ پخش کردم تو لاینمون. یکم سنگین و دلگیر شده جو...

333

| شنبه, ۶ می ۲۰۱۷، ۱۲:۲۷ ب.ظ

خب هفته پیش دوشنبه کلاسام که تموم شد و غروب واسه مح کیک تولد گرفتم بردم خوابگاه و بساط سورپرایزمون بهم خورد  در یک اقدام انتحاری یهویی تصمیم گرفتم برم تهران. هم نمایشگاه هم پیش فندق جون و این شد که ده و نیم شب راهی جاده شدم و صبحم ساعت هفت و ربع رسیدم خونه. صب جوجه پیش من موند و تا نزدیکای یازده خوابیدیم. پاشد و پوشکشو با یه دستکش یک بار مصرف که دستم انداختم عوض کردم و کمی خوراکی بهش دادم و با هم تا بعد ظهر که مامانش بیاد رو طی کردیم. غروب فک کنم رفتیم بیرون یکمی.دقیق یادم نیس کجا. فک کنم رفتیم شیرینی خریدیم. فرداش که چهارشنبه باشه صب باید جوجه رو میبردم مهد کودک. نزدیکای نه پاشد و بیدارم کرد و بعد از تعویض پوشکش و صبونه دادن بهش راهی  مهد شدیم. برای روز اول یه ساعت موند و منم همون حوالی یکم چرخ زدم و بعد یه ساعت زنگ زدن ک بیا ببرش و منم رفتم دیدم گوله گوله اشک میریزه.خلاصه گرفتمش و آوردمش خونه. بعد ظهر مامانش اومد و من رفتم کلاس زبان.عصری رفتیم تا یه مرکز خرید و نفری یکی یه دونه مانتو و خواهرم دوتا خریدیم و من یه کیف هم خریدم. پنجشنبه صب نزدیک دو ساعت جوجه روگذاشتیم مهد و ساعتت یک رفتیم دنبالش و ازونور رفتیم تجریش گردی و چیزی نخریدیم و ناهارم بیرون خوردیم و عصری برگشتیم. جمعه که خونه بودیم.ظهر رفتیم بیرون که مغازه ها تعطیل بودن.برگشتیم خونه و دوباره غروب رفتیم. باز نفری یه مانتو خریدیم. من دوتا شال و خواهر هم یه روسری. برگشتیم. امروزم که شنبه باشه دیگه جوجه از صب زود با مامی و ددیش رفت برای مهد و دختر خوبی هم بود. من نزدیکای ساعت دو رفتم دنبالش و تا سه که مامیش بیاد خونه یکم بی قراری کرد. بعد ظهر رفتم کلاس زبان و وقتی اومدم رفتیم همین خیابون و چنتا وسیله ریز با قیمت خوب دیدم خریدم واسه کادوی تولد دوستام بدم بهشون. واسه شام هم آش خریده بودم. حالا شاید فردا رفتم نمایشگاه کتاب. مشخص نیس. عشق وافری به جوجه جان دارم که همش دلم میخواد بچلونمش یا بخورمش. نمیدونم چیکارش کنم واقعا!