282
من خودم رو هم برای خودم سان سور می کنم...
- ۲ نظر
- ۰۹ اکتبر ۱۵ ، ۱۱:۱۱
من خودم رو هم برای خودم سان سور می کنم...
چهارشنبه_14 مهر
ظهر بهش ز زدم که مامانت اینا نیستن ناهار بیا بریم بیرون. گفت باشه اما سر اینکه کجا بریم چه الم شنگه ای شد! حرفای تندی بهم زد اما طبق معمول زودی پشیمون شد. منم با کلی گریه گفتم دیگه باهات هیچ جا نمیام. اونم هرچی اصرار کرد ناهار نرفتم و چون همه وقتمونم به دعوا گرفته شده بود دیگه نمیشد واقعا. حالا جالبه پرو میگه همه تقصیرا گردن توعه حق به جانبم شدی! واقعا دیگه اشکامم واسش عادی شده.خوبه حالا 99 درصد مواقع بی صدا اشک میریزم! بعدظهر رفتنی بش اس دادم که میخوای بیا بیرون اونم گفت ساعت چند گفتم شش. رفتم کلاس و البته قبلش رفتم با کارت هدیه روز معلمم یه کتاب دلتا خریدم که 7500 تخفیف خورد و شد 17500. بعدشم از همونجا تاکسی نشستم برای کلاس. غروب بعد کلاس رفتم سمت اون کافه همون نزدیکیا. ایشون جا رو پیدا نکرده بود هنوز. قبلش رفتم تو حیاط یه مطب و مقنعه م رو برداشتم و شال گذاشتم. عین داهاتیا ^_^ بعدشم همونجا منتظر موندم تا بیاد. دیگه رفتیم کافه. یه جای مخوف و پر از دود سیگار o_o فقط زود دو تا چایی با کیک سفارش دادم و خوردیم و پاشدیم اومدیم. همش نیم ساعت نشستیم. هی میگفت الان میریزن میگیرنمون. من استرس میگرفتم و اون میخندید! هی میگفتم بیار چایی لامصبُ! از اونجا که دلمون مونده بود پیشنهاد دادم که بریم یه کافه دیگه که سر راهمون بود. از یه کوچه تاریک دوتایی اومدیم تا خیابون و بعدشم رفتیم کافه دومی که خیلی ساده و خلوت و آروم و خالی بود. دوتا اسنک گرفتیم که توش یه پر کالباس بود همش با یه قارچ کال که منم مال خودمو دادم اون خورد و پاشدیم اومدیم. هرچند اینجا یکم آدمیزادی بود و تونستیم صدای همو بشنویم!_! پیاده تا یه جاهایی اومدیم و سوار ماشین شدیم. دستامون تو دست هم بود تا یه جایی و بعد هم از هم جدا شدیم.
این بود از آشتی ما دوتا! هر چید باید بیشتر از این حوصله کنم و بال و پر بدم و جزییات رو بنویسم... مثلن طرز نگاهامون، مثلن حسی که گرفتن دستام تو دستاش داشت، مثلن نگاهم که خودمم میفهمم عوض میشه وقتی دارم نگاهش میکنم، مثلن قلقلک دلم وقتی دستمو گرفته بود... هنوز یخم آب نشده شاید...
کسی منو میخونه یعنی؟
یک اشتباهی که دارم اینه که فک می کنم با نوشتن حرفا و هدفام اونا انجام داده میشن. مثلا شیش ماهه قصد دارم درس بخونم. اما هنوزم که وقتش واقعا رسیده چیزی نخوندم کماکان. به امید یه معجزه! یا همین تصمیمی که تازگی گرفتم که برم پارسه. یا خیلی چیزای دیگه. امید دارم همش...
نمیدونم. دیشب یکی بهم گفت درخواست کار بدم. نمیدونم چی میشه اما امیدوارم هرچی میشه به صلاحم باشه!
از شنبه که رفتم کتابا و برنامه هامو گرفتم و یک کلاس کودک و یکیم خردسال بهم دادن! خب با شنیدن اسم خردسالم ترسیدم. چه برسه به دیدنشون! البته که کسی انتظار نداره اینا مث بلبل انگلیسی بلغور کنن اما خب ساکت نگه داشتنشون هم مکافاتیه در نوع خودش! اینو سه شنبه که اولین بار رفتم کلاسشون فهمیدم. البته هنوز به جلسه دوم نرسیدیم(که فرداس) اما خب امیدوارم گرجوآلی خوب شیم! البته سه شنبه کلاس کودکم جز اینکه خیلی شلوغ بود،14 نفر، ایراد دیگه ای نداشت. شب هم بعد از کلاس اومدم خونه انگار که کوه کنده باشم...
شنبه صحبتام با آموزشگاه دومی سودی نداشت و فقط وقت تلف کنی بود. چون پرو پرو بهم میگه یه کلاس بزرگسال داریم که هیچی بلد نیستن و خودت باید کتاب معرفی کنی. برو از کتابفروشیا بپرس راهنماییت می کنن o.O منم احمق این کارو کردم. گفتم عیبی نداره اسمش بزرگه خب! بعدشم دیروقت اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و شام زنداداشه داد و زودی خوابیدیم.
یکشنبهش مامان اینا صب راه افتادن که بیان. منم رفتم مغازه موندم و ظهر ناهار خوردیم و بعدظهر چایی دم کردم و یکم برنج درس کردم واس مامان اینا. اونام رسیدن و یکم حرف زدیم و رفتم بیرون یکم کارامو کنم. برگشتنی رفتم آرایشگاه و اومدم خونه.
دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم و از ظهر دیگه رفتم تو کار آماده کردن وسایلام! ظهرم رفتم حموم و کار و بارامو کردم و شب هم رفتیم عروسی. عروسی خوبی بود.
سه شنبه هم که وصفشو گفتم. کلاس و کار...
چهارشنبه فقط یادمه که غروب زنگ زدم پارسه و هزینه آزموناشو پرسیدم که هشت تاش میشه پونصد و هشتاد تومن -_-
پنجشنبه صب رفتم آموزشگاه دومیه برا بستن قرارداد بود که فهمیدم همش الکیه و دارن از اسم بزرگ اونجا استفاده میکنن! خب صبشم حالم بد شد و اعصاب نداشتم و از شب قبلش با جناب خان زده بودیم به تیپ و تاپ هم. جالب این بود که گفت تهیه کتاب با خودته و من احمقم قبول کردم! خوبیش اینه که تا آخر آبان تموم میشه این کلاس و بعدش عمرن دیگه اینجا برم! ازونجا درومدم و سر راهم یه پلوشرت واس خودم خریدم. بعد رفتم یه کفش فروشی که شنیده بودم حراجه و کفشاشو الکی پا زدم چون پول خریدشو نداشتم. ظهر برگشتنی هم رفتم نمره تافلمو بپرسم گفت فردام آزمون برگزار میشه و چرا شرکت نمیکنی.منم دودوتا چارتا کردم و دیدم پول دور ریختنه فقط. تصمیم گرفتم بجای چل و پنج تومن هزینه پوچ و واهی چارشنبه که میشه پونزدهم برم جنگل و یه کتاب دلتا بخرمو بخونم تا یکمی پیشرفت کنم. والا! چه کاریه تو یه هفته نود تومن پول آزمون بدم و نخونده برم بشینم سر آزمون!!! میگم بازم همش در حد حرفم!
خب بعدظهرشم رفتم ی دوش گرفتم و اومدم کار خاصی دیگه نکردم. شب عیدی بود فقط و خندوانه دیدیم. اوه خوب شد گفتم! الان تکرار دیشبم پخش میشه برم ببینم!
جمعه هم عید بود و من جایی نرفتم. چون حال نداشتم و تنها بودم. فقط شب رفتیم خونه دایی و دایی اینا هم بودن.دیشب هم بـــــــاز زدیم به تیپ و تاپ هم. کلن فقط میزنیم به تیپ و تاپ هم :) :|
امروز هم بعد ظهر کلاس دارم و شب عروسی دعوتیم. وسایلام رو آماده بذارم که اومدم بپوشم بریـــــــــــــــــــم!
خب چارشنبه که روز اول پاییز و روز عرفه بود روزه بودم. شب قبلش تا سه و نیم بیدار نشستم تا شامم رو دیرتر بخورم و البته فردایی صب نتونستم بیشتر از 11 بخوابم! بنابراین بیدار شدم و بعد از کمی صحبت با خواهره رفتم با مادره جاعوضی کردم تا اون بیاد خونه و اعمال و مناسک؟ خود را به جای بیاره! دیگه خودمم بعد ظهر دعا نخوندم چون حال نداشتم.
فرداییش عید قربان و تولد خواهره بود که اصلا جالب نبود. چیزی نگم بهتره.
جمعه صب رفتم آزمون تافل دادم و گفتن که در صورت قبولی تا شنبه عصر باهامون تماس میگیرن. بعد ظهر جمعه مامان و بابا راه افتادن به سمت خواهره.
شنبه که امروز باشه روز و ساعت کلاسای آموزشگاه اولیم مشخص شده و من زنگ زدم آموزشگاه دومی. بهم گفت یه کلاس بزرگسال دارم که باید باهاشون پایه ای کار بشه. بیا ببین چطوره و اینا. خودم که اصلا بزرگسال دوس ندارم. بزرگسالا خیلی عوضی و عقده ای تشریف دارن. حالا امروز بعد ظهر میرم هم کتابا رو از آموزشگاه اولی بگیرم و هم اگه خدا بخواد و بشه قرارداد ببندم اینشالااااااا!
امروز سه شنبه 31 شهریورماه قراره که بعد ظهر برم آموزشگاه جدید معتبره تا بهم کلاس بدم :) پارسالم همین موقعا بود که شروع به تدریس کردم :)
دیروز دوشنبه از صب خونه بودم. غروب نین مانتومو آورد و بردم خشکشویی. شب هم مامان شام درس نکرده بود رفتم ساندویچ خریدم با بابا
یکشنبه رفتیم پیش شین. کلی باهاش حرف زدیم و خندوندیمش. مامانش خیلی خوشحال بود. گفت زود زود بیاین. بعدش رفتیم واسه مانتوم دگمه خریدیم.
شنبه خونه بودم. ظهر فهمیدم که قراره خاله شم.تو چشام اشک جمع شد. حیف که دورم ازش....
جمعه رفتیم خونه مادربزرگه. هوا به شدت بارونی و سرد بود و خیلی لذت بردیم. شبش هم رفتیم عروسی یکی از اقوام زن عمو. عروسی بسیار تعجب بر انگیزی بود!
پنج شنبه با پدر در خانه بودیم. بعد ظهر لازانیا درست کردم و غروب هم با نین رفتیم کافی شاپ. چای و کیک خوردم.
چهارشنبه هم خونه بودم. مادر اینا رفتن به دیار خواهر
دوشنبه_23 شهریور
دبروز روز خوبی بود. چون هم رو تو ی کافه جدید دیدیم. خوب بود. جز اون بیس دقیقه ای که منتظرم مونده بود و اوقاتش تلخ شده بود. قبل دیدنش نامه رو بردم آموزشگاهه و 45 تومن از کارتن کشید. با اینکه جون کنده بودم تا از کارت هدیه روز مادرم پول دراورده بودم :| اما خب هم رو دیدیم و کافه و شکلات گلاسه سفارش دادیم که هیچکدوممون نتونستیم بخوریم! بعد اون رفتم از بچه ها فاینال گرفتم. قبل اومدن به خونه رفتم پیش نین تا مانتومو پرو کنم. بعدش زدیم بیرون و کلی درد و دل کرد برام. قرار گذاشتیم امروزم همو ببینیم که فعلن خبری نشده. شب هم طبق معمول با جناب خان دعوامون شد.
دبروز یه کرم روشن کننده آردن خریدم نه تومن. امروزم ضد آفتاب فاقد چربی راسن. فعلا که راضیم. فقط اون آردنه بو گند میده!
امروز صب رفتم اون آموزشگاه معروفه و نامه رو گرفتم بردم اونیکی شعبه. گفت باید 45 تومن بدی واسه آزمون. منم مدارک نداشتم و دو ساعتی تو خیابونا چرخیدم تا داداشه کارش تموم شه و بیاد. کل مغازه ها رو گشتم. ظهر رفتم خونه نین و مانتوم رو پرو کردم. خوب شده بود. بعدش اومدم خونه و دوش گرفتم. بعد ناهار طی یک اقدام انتحاری! رفتم واسه چکاپ دندون. دکتره گفت بین دو تا دندون بالام سوراخه و یه دندون ته. فک کنم عقله. گفت دوتاش باید پر شه و چندتایی هم لکه دارم. دندون جلویی هم گفت بخاطر کجیشه که مستعد ضربه میشه. باید ارتودنسی شه و هم سطح بقیه شه. این یکی که عمرن! کلی پولشه. اما باید به فکر پر کردن اون دوتا باشم که خیلیم میترسم! متاسفانه با محل اتصال یکی از دندونا به لثه مشکل داشتم که یادم رفت مطرح کنم. مشکوکم به پوسیدگی ریشه ش. امیدوارم اونقدر شجاع شم که برم و پرشون کنم.
خب... بیش از یک هفته هست که ننوشتم. بنویسم تا ببینم چه چیزهایی یادم میاد!
امروز جمعه ست. چهارشنبه دخترداییه گفت جایی که مشتریه 70% حراج زده، میای؟ گفتم اوکی و رفتم. بیش از یک ساعت و نیم تو مغازهه بودیم و بیش از n مانتو پرو کردیم. درنهایت فروشنده گفت اونایی که ما برداشتیم تو حراج نیس و من اگه رودرواسیم نبود همون یدونه مانتو رو هم برنمیداشتم! اما خب یه مانتو 122تومنی برداشتم. بعدش ساعت 9 بود و نذاشتن که برگردم خونه.so شب رو اونجا موندم و لازمه بگم که با شلوار جین خوابیدم! صب هم پاشدم و نزدیک یازده منو تا یه جایی رسوندن که خودم بیام تا خونه. اما خب من که مستقیم نمیام خونه که. اول رفتم تو یه فروشگاه و کلی خنزر پنزر خریدم. کلا خرید خیلی خوبه. به آدم حس آرامش میده ^_^ جالبه که وقتی رفتم خرید دم ظهر بود. حس خانومای خونه دار به خودم گرفته بودم! انگار همین الان ناهارمو درس کردم و اومدم خرید خونه. شوهرمم سر کاره مثلن! بعدش هم رفتم داخل چندتایی مغازه که تو مسیرم بود و مانتو نگاه کردم. اینقدر بدم میاد از این فروشنده هایی که به کون آدم میچسبن:| تو ی مانتو فروشی از لحظه اول که وارد شدم دختره چسبید بهم دنبالم اومد تا لحظه آخر. جالبه هررررررر جا هم میرفتم میاومد:| منم کلی چرخوندمش. هیچی دیگه، اومدم خونه و پریدم تو حموم و بعدشم ناهار خوردم.بعد ناهارم بساط اپیلاسیون رو راه انداختم و صفایی دادم. بعد رفتم اتاقمو تمیز کنم. بعدش هم ع اومد که بام بیا بیرون خرید کنم. گفتم باشه.اول رفتیم خونه * یکم دیدیم فسقلی رو! بعدش رفتیم خرید و در نهایتم ساعت از نه گذشته بود که اومدیم خونه. مامان گفت حالا یه بار تو بخوای بری جایی اون باهات میاد؟ نمیدونم! چون تا حالا ازش نخواستم. دیگه بعد اون دعوا و حرفایی که از یه دوست انتظار نداشتم بشنوم ترجیح میدم خودم صمیمیترین دوستم باشم. آدم بدترین حرفا رو میتونه از یه دوست بشنوه که تو خلوت خودش بهش جای خوبی داده. بنابراین از جیک و پوکت خبر داره و به موقعش خوب ازشون علیه خودت استفاده میکنه...
جمعه گذشته هم باز بعدظهر داییه و دخترش اومده بودن و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. فقط رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و برگشتیم.
شنبه یادم نیس!
یکشنبه یادم نیس!
دوشنبه یادم نیس!
سه شنبه رفتم آموزشگاه و قبلش هم رفتم یه ماسک کراتینه گرفتم. دیگه یادم نیس!
دیروز غروب که داشتم جارو میزم گوشیم زنگ خورد. از اون آموزشگاهی که رفته بودم و فرم پر کرده بودم . گفت که شنبه صب برم و یه معرفی نامه از یه شعبه دیگه ببرم یه شعبه دیگه و بعد تماس بگیرم با همون شعبه! ایشالا که خیره!
سه شنبه_ده شهریور
امروز صب هوا به شدت تاریک بود! بارون خیلی شدیدی میبارید. تا ظهر به بطالت گذشت. بعدظهر قرار بود من و جناب خان هم رو ببینیم که اوشون گفت که بارونه نریم عیب داره؟ گفتم نه اما غصم گرفت. واس همین با هم دعوامون شد :) بعد هم که رفتم آموزشگاه و الان تازه اومدم. یکشنبه کتاب استاتیک گرفتم و قراره استارت بزنم. آها ارشد هم بی ادبی نباشه قبول شدم! غیرانتفاعی یه شهر همینجاها! شنبه با نین رفتیم پارچه خریدیم واسم مانتو بدوزه!جمعه داییه و دخترش اینجا بودن تا شب.اتفاق خاص دیگه ای یادم نمیاد...هان با س هم دعوام شد شدید.جاست دیس!