572
امروز ناهار سلف رزرو داشتم. مثلا چلوکباب بود اما فقط پیاز میومد زیر دندونم. با اون آش محلی اینجا که عاشقشم کنارش، که اگه من این آشو نمیشناختم همونجا رابطم باهاش کارد و پنیر میشد. دیگه اومدم اتاق هم اتاقی خواس نیمرو بزنه واس ناهارش گفتم منم میخوام بشوره اون ناهاره رو ببره. والا... خلاصه خوردیم و شستیم.
بعدش باشگاه رفتنی تو گوشی به دندونام نگاه کردم دیدم یه تیکه تخم مرغ مونده. مجبور شدم با ناخن کوچیکه درش بیارم شوت کنم بره. بلافاصله فکری که از ذهنم گذشت این بود که الان با این دست میخوام با هم باشگاهیای بیچاره دس بدم؟ البته خوشبختانه موقع دس دادن اصلا یادم نبود.
هم اتاقی میگه دیگه غذای سلف رزرو نکن. زورم میاد آشپزی کنم اما خب قبول کردم گاهیم من آشپزی میکنم اصن. هاپو خورد.
دیروز مامانش تلفنی بهم رمزی میگفت که حواست بهت باشه. گفتم باشه. این ترم انگاری فقط رسالتم اینه که حواسم به بچه های مردم باشه و هواشونو داشته باشم. چقدرم که من مهربونم آخه خداااااا. یعنی کارایی واسه بچه کارشناسیا کردم که عمرا واسه اتاق خودمون نمیکردم! از جمله شستن بالکن!!! و پختن غذا تنهایی!!!! و جارو زدن اتاق اونا!!!
غروب اومدم و چای دم کردم و دوش گرفتم و نماز خوندم. بعدش نشستم کارای مقاله رو تقریبا تموم کردم. جز یه مورد کوچولو که عین پت و مت پریروز انجام دادم اما الان یادم نمیاد از کدوم گزینه بود و هر کار میکنم مث قبلی درنمیاد ادیت کنم. خلاصه فرستادم واس استاد ببینه. به هم اتاقی میگم مقاله نوشتم در حد آی اس آی!!! البته خودمم میدونم مقاله کنفرانسی به لعنت خدا هم نمی ارزه و واقعا بی ارزشه. استاد گفت بخاطر نمره است و بعد تمرکزتو بذار روی آی اس آی. حالا ببینیم چیطو میشه...
وای حمومای این بلوک چقدر خوبه. بلوک قبلی به لعنت خدا هم نمی ارزید(خوشم میاد ازین جمله)
من همچنان واحد برنداشتم
باورم نمیشه ترم پنجم. روز اول عین برج زهرمار اومدم و با اینجا ارتباط برقرار کردم و با دوس پسرم بهم زدیم اونم بعد از یه خواستگاری نافرجام و روزای سخت و حالا ... من اینجام. خدایا خوب بخواه برامون!
- ۰ نظر
- ۳۰ سپتامبر ۱۸ ، ۱۱:۱۴