1563 مامان :(
مامان رفت
ولی مگه من باورم میشه؟
- ۰ نظر
- ۰۴ ژوئن ۲۵ ، ۰۴:۵۴
مامان رفت
ولی مگه من باورم میشه؟
جمعه- 30 می
صبح پاشدم دوش گرفتم. مرغ پختم. برنج درست کردم. ظرفا رو شستم و از اونجایی که داشتم پریود میشدم دیرتر رفتم دانشگاه. ساعت 11:30 اینا بود که رسیدم آفیس. البته خب کلی هم کار کرده بودم صب
یکم نشستم تو آفیس به انجام کارام و 2:30 هم رفتم پیش استادم
برگشتم تو آفیس یکمی کار کنم و 5 اینا بود که موقشنگ اومد دنبالم. اولش رفتیم یکمی قدم زدیم. بعدش منو آورد خونه برم دستشویی. ضد آفتابمو تمدید کردم و برگشتم پیشش. اول رفتیم یه فروشگاه میوه و سبزی و یکمی سبزیجات خریدیم. بعدش رفتیم مال تخفیفای یه فروشگاهی رو ببینیم که خبری نبود و بعدش رفتیم موقشنگ ماشینا رو ببینه. بعدش هم رفتیم یه فروشگاهی که لوازم شکار و ماهیگیری داشت و یکمی اونجام چرخیدیم و از اونجا رفتیم رستوران مورد علاقمون و شام خوردیم.
دقیقا ساعت پیک رفته بودیم. همه میزا پر بودن و جا نبود. موقشنگ گفت میخوای بگیریم بریم بیرون بخوریم؟ من دلم میخواس تو رستوران بشینم. اما گفتم پس بیا ساندویچی بگیریم که بشه راحت خورد. موقشنگ معلوم بود که دلش برنج میخواست اما به اصرار من ساندویچ گرفت. چون که حجم غذاش خیلی زیاده و موقشنگم ماشالا همشو میخوره و بعدش میگه چاق شدم. گفتم بیا ساندویچشم امتحان کنیم ببینیم چجوریه. من عذاب وجدان میگیرم بخاطر من میای رستوران و کلی غذا میخوری. خلاصه تا غذامون حاضر شد یه میزم خالی شد و ما موندیم تو رستوران غذامونو خوردیم
بعدش میدونین موقشنگ چی میگفت بهم؟ ازم تشکر میکرد که از اینکه رستوران شلوغ بود و جای نشستن نبود عصبانی نشدم و شبمونو کوفت نکردم!!!! و اینکه وقتی میز خالی شد عصبانی نشدم که میشد اونیکی غذای برنجی رو سفارش بدیم اما ناچار شدیم جاش ساندویچ بگیریم! و گفتم که خب اینم تجربه شد که ساندویچاشم امتحان کنیم و یه نکته مثبت از دل اتفاقی که میتونس منفی باشه درآوردم و شبمونو خراب نکردم! نمیدونم بنده خدا چه آدمایی دیده!
تا 11 نشستیم و هی برامون چایی آوردن و دیگه بعدش رفتیم یه کافه که میخواستم ببینم چجوریه. یکم دم کافه نشستیم حرف زدیم. چون که سیر بودیم بستنی نخوردیم دیگه
و 12-1 بود که منو آورد خونه
اونجا یه incident داشتیم که یه مردی مشکوک به دزدی از طبقه زیرزمین ساختمون من دیدیم و من ترس برم داشت. باز یکم موندیم تو ماشین و موقشنگ تا دم در خونه باهام اومد. و بعدش رفت
شنبه- 31 می
اصلا حالم خوب نبود و عملا کل روز تو تخت بودم. نمیدونم چرا قرص نخوردم
یه ساعت قبل از شروع کارم منیجر مسج زد که آف میخوای و منم قبول کردم. بازم خوابیدم. یعنی لش کردم کلا
عصری میخواستم برم بستنی بخورم که باد و بارون گرفت و دیگه پشیمون شدم. به چیپس و ماست بسنده کردم! شامم نخوردم خوابیدم
2-3 قسمت از لاوآیلند هم دیدم!
یکشنبه- 1 جون
صب اولین کاری که کردم اجاره خونه رو ریختم
بعدش صبونه خوردم و یکمی توی تخت لش کردم. بعدش تمیزکاری کردم. اتاقمو گردگیری و جارو کردم. آشپزخونه و راهرو رو هم جارو کردم و بعدش جارو رو شستم و تمیز کردم. خیلی خیلی خاک داشت توش. به همخونم گفتم بیا از این به بعد یکشنبه ها حتما تمیزکاری کنیم به علاوه جارو و شستن جارو
بعدش مرغ و سالاد درست کردم با برنج
عصری یه ساعتی خوابیدم و بعدش با همخونه رفتیم بستنی خوردیم.
اینقدر سنگین بود که شد شاممون
با موقشنگ ویدیوکال کردیم. دوش گرفتم و لالا
دوشنبه- 2 جون
دو روزه که تو فکر مامانم.
چرا اینجوری شد آخه؟ کاش حالا حالاها رو پای خودش بود و میشد یکمی دنیا رو ببینه
دنیا رو نخواستیم، همون ایرانو میدید بس بود
دیشب خواب خونمونو دیدم. خواب دیدم رفتم دستشویی و همه دیوارا و زیرپاییا آغشته به ادرار بود.
مادربزرگ هم زنده بود
رفتم توی حموم و از موهام شاش میچکید. خیلی عصبانی بودم. رفتم حیاط دوش گرفتم.
بعدش دایی کوچیکه و زن و دختر بزرگش اومدن خونمون. هنوز از دستشون دلخور بودم و تو دلم ازشون خوشم نمیومد
اما نایس برخورد کردیم. هم من هم خواهرم
چه خوابی بود دیدم 😐
خیلی روز تخمی ای بود امروز، عملا هیچ کار مفیدی انجام ندادم
یک ساعت گذشته دو بار گریه کردم: به خاطر مامان
یه بار با خواهرم حرفشو زدیم و وسطش که قطع شد یه دور گریه کردم
یه دورم همین الان باز یادش افتادم
کاشکی حالش خوب بود و با گیرای الکیش و اخلاقای گندش جرمون میداد و دهنمونو سرویس میکرد
روزی 1000 بار بهم زنگ میزد و هی سعی میکرد از اونجا کنترلم کنه و بازم اعصابمو گهی کنه
ولی خوب بود و زندگیشم میکرد
کاش دلش برام تنگ میشد و هی میگفت کاش نمیرفتی
نه مث الان که یک بارم ازم نمیپرسه غذا خوردم یا نه
کاش خوب بود و دهن لقی میکرد و نمیتونستم رازامو بهش بگم. چون که همشو میبرد میذاشت کف دست خاله ها و اون دایی تخم سگم
ولی خوب بود و کیف زندگیشو میبرد
:(