216
کارم شده دونه دونه علامت زدن کافه های این شهر، در حالی که اون اصن تو فکرشم نیس. کارم ، کلاسام و همه برنامه هام رو جوری تنظیم میکنم که تو تایم خالی اون منم خالی باشم تا اگه آفتاب از غرب طلوع کرد و خواست! منو ببینه بتونم برم. همه بعدظهرا با ای کاش قرار داشتیم میرم کلاس. از آخرین باری که با هم بودیم نزدیک دو ماه میگذره. اونوقت میگه چرا دعوا راه میندازی. حق ندارم؟ حتی به مسخره هم از زبونش نمیگذره که خوبه یبار بشه همو ببینیم. اونوقت من احمق ساده لوح زیر تک تک کافه ها منشنش میکنم. اونم تو فکر اینه که با این پولی که به این کافه دادیم میشد پیتزا و چه و چه بخوریم... سیر نشدیم. هیچوقت حتی زحمت نمیندازه خودشو بیاد دنبالم. یا حتی جدیدا که اس هم نمیده که رسیدی زنده ای یا نه!
اونوقت من این حرفا رو به خودش بگم؟ عمرا... وقتی خودش نمیفهمه و به من میگه چرا عمر خوشیامون کوتاهه، چرا هر از گاهی دعوا راه میفته... اینا رو من نباید بگم. خودش باید بفهمه. که تو خیلی چیزا استاده به قول خودش.اما سر ساده ترین چیزا یه کودن واقعی میشه. خوبیاش کم نیس... اما... دل من هم گاهی... فقط گاهی...
- ۱۵/۱۱/۲۸