241
صبح ساعت هشت و نیم در حال خوردن صبحانه ، نان و عسل و کره و چای و شیر بودم. نه و ربع هم با یک بطری آب و یک لقمه نان و پنیر و سبزی در کتابخانه. صبح تا یک ربع به دوازده که میشد دو ساعت و نیم ترمو خواندم بعدش هم فکر و خیال آمد توی کله ام. هرکاری کردم نتونستم مقاومت بخوانم. در نتیجه دوازده و نیم بار و بندیل جمع کردم که بیام خانه دم در زنگ زدم یه سین ک گفت خونم و رفتم یه سری بهش بزنم. البته کتابم را خانه گذاشتم اما داخل نرفتم. کلی گپ زدیم از بیکاریمان و ایده های خوداشتغالی و درس و مهاجرت و چه و چه و آخر نزدیک دو پاشدم بیام خانه که دیدم در حیاط بازه. آمدم داخل دیدم برادر سراسیمست. گفتم چه شده که گفت چیزی نیست و مادربزرگ حالش ناخوشه و میخواهیم ببریمش دکتر. ترسیدم. گفتم بخدا من قرصاشو درست بهش دادم گفت میدونم. گفتم پس چی. گفت مغز ، انگار یک نیمچه سکته رد داده و صلاح نیست خونه بمونه.چون ممکنه هر لحظه برگرده منم ده بدو رفتم داخل و دیدم بعله خاله ام! کنار دست مادربزرگ نشسته و مادر سراسیمه و زن برادر یک سوی دیگر. خلاصه که قرصهاش را مرتب کردم و از هرکدام یک بسته ریختم توی پلاستیک با دستورشان و دو ردیف از جعبه روزانه هاش ریختم و مانتوش را آوردیم که گفت برم دستشویی.بردندش دستشویی و آمد مانتو تنش کردیم و فرستادیمش بیمارستان.خدا خیرش بده برادر را که رساندش بیمارستان و آن یکی خاله و مادر هم رفتند، ناهار نخورده. من هم ناهار را برداشتم رفتم پیش زن برادر و بعد آمدم خانه خودمان نماز و تلگرام و وبگردی مختصر وبعد زنگ زدم مادر.گفت اسکن مغز انجام شد و فعلا باید بستری شه و ببرنش بخش. بعدش زنگ زدم به مردی که هفته پیش بابت کار زنگ زده بودم و گفته بود یکشنبه برو مصاحبه و دیگر خبری نشده بود که آن هم جواب نداد.بعدش نشستم سر معادلات. البته وسطش یک قهوه فوری درست کردم که مزه سگ میداد -_- جناب خان هم اس مسی زد وحالی پرسید. کمی باز نت گردی. بعدش هم از اینستا و تلگ برای هزارمین بار لاگ اوت کردم تا حالا حالاها سمتش نرم. زن برادر برام کمی خوردنی آورد و بعدش رفت دنبال همسرش. منم زنگ زدم مامان که با اعصابی خراب گفتش که امشب باید بمونه. بنده خدا میدونم که بخاطر روزه و اعمال این چند روزش بیشتر ناراحته. حالا مطمئنا فردام با اون وضعیت بدون سحری روزه میگیره. این مامان خودش رو از پا نندازه کسی کاری به کارش نداره... زنگ زدم به بابا که زودتر بیاد خونه. جناب خانم که امشب باشگاه دارن دیر وقت تشریف میارن. منم که هیچی که هیچی! الانم تنهایی نشستم تو اتاقم و از تنهایی هم میترسم. چرا نوشته هام مثل خواهرم نمیشه؟؟؟ بچه شو خیلی دوس دارم! 3> خاله س! ^_^
- ۱۶/۰۴/۲۰