243
امروز صبح نه و نیم یا ده و نیم پاشدم. ولی یادمه مراسم صبحانه خوریم یک ساعت طول کشید..بعد از اون کمی معادلات خوندم. ظهر زودی گشنم شد. البته برادر برام برنج و خورش و سالاد و شیرینی آورده بود که گرم کردم و دو ناهارمو خوردم.مامانم به عبادات و روزه داریش رسید. بعد ظهرم باز معادلات خوندم و هوا هم سرد بود. خلاصه مامان ساعت پنج آماده شد بره منم یللی تللی کردم دورو ورش. بعد یکم نتگردی کردم و یه دو تا سوال سیالات خوندم و چایی دم کردم خوردم با کلی شیرینی.بعد باز یکم رفتم اتاقم یکم سرو وضعم رو مرتب کردم و کرم زدم به صورتم با مداد چشم کشیدم که آماده باشم بریم بیمارستان با برادر اینا. که ساعت حدود هفت ز زد که آماده شو و منم سریع لباس پوشیدم. خلاصه که هشت و نیم رسیدیم بیمارستان و رفتیم ملاقات مادربزرگ که به نظرم زیاد روبراه نیس. یعنی حرفای عجیب غریبی میزد.امیدوارم که خدا بهش توان انجام کارهای شخصیشو بده ان شالله.ازونورم نزدیک یازده رسیدیم خونه... سریع به مامان گفتم دوتا نیمرو کره ای زد برام که یدونه نون لواش پیدا کردم تو یخچال با همون خوردمش. چشمم توی نصفه سالاد ظهره که برای مامان گذاشته بودم بخوره. یعنی هنوز امید دارم بده من بخورمش.. دیگه اینکه کتاب جمع کنم صب برم کتابخونه اگه خدا بخواد...
- ۱۶/۰۴/۲۲