آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

247

| دوشنبه, ۲۵ آوریل ۲۰۱۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ

امروز هشت و نیم بیدار شدم و تا اومدم سر درس ساعت نه و نیم بود که دایی بزرگه اومد. منم تا رفتم به سلام و علیک و یکم حرفای خاله زنکی گوش دادن یه ربع به ده بود. خلاصه تا ظهر کمی معادلات خوندم. در این میان زندایی بزرگه، خاله کوچیکه، دوست مادربزرگ و دایی کوچیکه زنگ زدن. ظهر کمک کردم مادربزرگ رو رفت دستشویی. خودمم آلوچه خوردم. ظهر تیبل میت و یه سری وسایل ضروریم رو آوردم تو جایی جدید که کشف کردم تا من بعد اینجا درس بخونم. ناهار خوردیم که مادر گرام بجای سیر با سبزی سرخ کرده برام خورش درس کرده بود! بعد ظهر ساعت سه بود ک اومدم برای درس و دو ساعتی خوندم. البته وسطش زدم یه ساعت دیواری رو خراب کردم. از شدت گشادی بجای اینکه ساعت رو مث آدم بدممم جلو برداشتم با انگشت عقربه دقیقه ش رو چرخوندم که عقربه ش غش کرد و روی شش مونده! خلاصه که یه یه ساعت و نیم دیگه هم تا هفت و نیم درس خوندم و بعدش رفتم برای نماز. از اونطرف شامم خوردم و ساعت نه اومدم تا الان مفید بگم یک ساعت یا یک ساعت و نیم خوندم. البته وسطش دایی اینا اومدن که یه ده دقیقه رفتم پیششون. الانم میخوام با بابا برم بستنی! ^_^

  • ۱۶/۰۴/۲۵

نظرات  (۱)

شادباشید.
پاسخ:
ممنونم. همچنین!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">