267
سه شنبه
صب نزدیک ده بیدار شدم. مامان ازم خواست که بجاش برم و رفتم. البته ۵۰۴ را هم بردم اما تاظهر یک کلمه هم نخوندم! همش توی نت دنبال کار بودم. واقعا کجا باید کار پیدا کنم؟ چند جا اسمس و پی ام دادم. اما جوابی نگرفتم. ظهر تایک و نیم موندم و بعد بستم بیام خونه. سر راهم رفتم کتابخونه و چند تا کتابی که شمارشونو از سایت برداشته بودم رو دادم خانوم کتابدار. گفت همه رو داریم کدومو میخوای.و منم دزیره و چهل سالگی رو انتخاب کردم. اومدم خونه و کمی با نی نی جان مشغول شدم. مامان اینا ناهار خوردند و بعدش من و خواهر دیرتر خوردیم. ناهار هم ماهی بود که من خورش روز قبل رو گرم کردم و باهاش خوردم. بعد ظهر خیلی یادم نیس.کمی کتاب خوندم. آلوچه خوردم و زن برادر زنگ زد تا خواهر باهاشون بره شهر همسایه برای خرید. اوا حاضر شدن و منم باشگاه داشتم. اما خب چون نی نی رو داشتم دیر رسیدم. از طرفی هم مادربزرگ کلید کرده بود که بچه رو باید ببرید دکتر و سرشو گول مالیدیم که داره میبرتش دکتر. رفتم باشگاه و کار کردیم و برگشتنی دوتا بستنی لیوانی و یدونه دبل تیرامیسو خریدم. اومدم خونه مامان داشت فرشارو تمیز میکرد. کار همیشگیش. منم نشستم به بستنی خوردن با بیسکوییت مادر. بعدش صورتمو سیگل گذاشتم و نشستم به کتاب خوندن. ساعت هشت رفتم دوش گرفتم. اومدم بیرون اتاقمو جمع و جور کردم که آنکل و دخترش اومدن دیدن نی نی. یکم بعد شام خوردیم و خواهر اینا رسیدن و شب هم پس از مراسم آروغ گیرون خوابیدم...
- ۱۶/۰۵/۱۷