میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی، فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی...
| چهارشنبه, ۲ نوامبر ۲۰۱۶، ۰۱:۲۷ ق.ظ
روز دوشنبه نتیجه خواسته م رو دیدم. به اونی که میخواستم نرسیدم. زنگ زدم به خان. خیلی گریه کردم. بهم گفت بیا. گفتم نمیام. گفت میام دنبالت و اومد. خوشبختانه راه کش اومد و ما شیش ساعت کنار هم بودیم. بی هیچ مزاحمی. با اینکه روزم خیلی بد شروع شده بود اما عالی تموم شد. همه چیزو فراموش کردم وقتی پیشش بودم. دوسش داشتم وقتی پیشم بود. به این فک میکردم که چقدر دوری روی احساس آدم تاثیر داره. فک میکردم چه حرفا که پشت تلفن نمیزنم بهش اما رو در رو هرگز حاضر نیستم اونا رو بهش بگم... امیدوارم این دوستی و این رابطه خیر درش باشه... خلاصه که باید از نو با همه چیز خودمو وفق بدم. هنوز خیلی درسا رو نخوندم. الان خونم. باید برم یه سری خریدا بکنم...
- ۱۶/۱۱/۰۲