334
این هفته یکشنبه صب ساعت ده رفتم به سوی نمایشگاه کتاب و چنتایی کتاب خریدم. سه تا واس خواهر و یکی هم واسه مادر گرفتم. برگشتم ساعت پنج بود. همونجا یه ساندویچ خوردم و نشون به اون نشون که از خود نمایشگاه تا خود تهران سر پا بودم تو مترو... غروب دختردایی کوچیکه اومد و با هم شام خوردیم و دیگه خوابیدیم. اون صبح زود رفت و منم پا شدم قارچ خورد کردم تفت دادم و یکمی خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم. ظهری ساعت دو رفتم دنبال جوجه و سوار اتوبوس شدیم رفتیم سمت مامانش. یکمی چرخیدیم و من رفتم کلاس زبانم. غروب رفتم یکم شمع و جاجورابی و اینا خریدم اومدم خونه. سه شنبه ظهر بانک و دنبال جوجه یک و نیم و خونه و کارت شرکت در آزمون و اتوبوس به خونه و ده شب رسیدنم. چهارشنبه صب پیش نین و سوغاتیاش و خبر عروس شدنش. غروب خونه شین و باز نکردن در. باز پیش نین. شب پیش سین و سوغاتیاش و پنجشنبه هم ظهر اومدم به اینجا. شهر دانشگاهی. کلا نوع جدیدی از مارکوپلو هستم. یهو حوصلم رفت. شب تولد امام زمانه و من تو اتاق تنهام. بچه ها رفتن جشن مسجد دانشگاه. خودم نخواستم که برم. الان ساندویچ الویه م رو خوردم و نشستم. یه بسته رنگارنگ پخش کردم تو لاینمون. یکم سنگین و دلگیر شده جو...
- ۱۷/۰۵/۱۱