آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

334

| پنجشنبه, ۱۱ می ۲۰۱۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ

این هفته یکشنبه صب ساعت ده رفتم به سوی نمایشگاه کتاب و چنتایی کتاب خریدم. سه تا واس خواهر و یکی هم واسه مادر گرفتم. برگشتم ساعت پنج بود. همونجا یه ساندویچ خوردم و نشون به اون نشون که از خود نمایشگاه تا خود تهران سر پا بودم تو مترو... غروب دختردایی کوچیکه اومد و با هم شام خوردیم و دیگه خوابیدیم. اون صبح زود رفت و منم پا شدم قارچ خورد کردم تفت دادم و یکمی خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم. ظهری ساعت دو رفتم دنبال جوجه و سوار اتوبوس شدیم رفتیم سمت مامانش. یکمی چرخیدیم و من رفتم کلاس زبانم. غروب رفتم یکم شمع و جاجورابی و اینا خریدم اومدم خونه. سه شنبه ظهر بانک و دنبال جوجه یک و نیم و خونه و کارت شرکت در آزمون و اتوبوس به خونه و ده شب رسیدنم. چهارشنبه صب پیش نین و سوغاتیاش و خبر عروس شدنش. غروب خونه شین و باز نکردن در. باز پیش نین. شب پیش سین و سوغاتیاش و پنجشنبه هم ظهر اومدم به اینجا. شهر دانشگاهی. کلا نوع جدیدی از مارکوپلو هستم. یهو حوصلم رفت. شب تولد امام زمانه و من تو اتاق تنهام. بچه ها رفتن جشن مسجد دانشگاه. خودم نخواستم که برم. الان ساندویچ الویه م رو خوردم و نشستم. یه بسته رنگارنگ پخش کردم تو لاینمون. یکم سنگین و دلگیر شده جو...

  • ۱۷/۰۵/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">