آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

336

| جمعه, ۲۶ می ۲۰۱۷، ۰۲:۵۴ ب.ظ

همه به هم خوردن ماجرای خواستگاری ما زیر سر خواهرم بود. میدونم. ازش کینه به دل ندارم. چون شاید حکمتی توی این تاخیر بوده. اما دلم گرفت. چون الان با دیدن اون عکس یاد روزی افتادم که میگفتن نکنه نشون بیارن دستت کنن و ما دیگه نتونیم کاری بکنیم... وقتی که خواهرش دست برد سمت کیفش و مامانم پاشد رفت آشپزخونه و بال بال میزد که انگشتر در نیارن دستش کنن. و من صداشو به وضوح میشنیدم. از اون فاصله... میخندم. شادم. اما گوشه های دلم گرفته. غمم توی دلمه. اما باز خدا رو شکر میکنم و ازش میخوام شرایطش جوری خوب بشه که این بار جفتمون با غرور سرمونو جلوی همه بلند نگه داریم.

  • ۱۷/۰۵/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">