آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

536

| چهارشنبه, ۱۸ جولای ۲۰۱۸، ۰۲:۴۶ ب.ظ

امروز از صبح بی فایده ترین بودم...

ظهر یکمی سعی کردم یوگا کار کنم. بعدش دوش گرفتم و باز لش بودم

ماامان رفت مهمونی و من باز لش بودم

گشنگی زد به سرم و یه املت جانانه زدم

بازم لش کردم و خوابیدم تا شیش اینا که خانوم همساده اومد

یه روسری داشت که نمیخواست و داد به من. منم به زور یه مقدار پولشو دادم بهش. میخواستم همشو بدم

یه باشگاهی زنگ زدم دیدم یوگا داره.. خوشحال شدم و میخوام از شنبه برم ایشالا :)

با ف رفتیم نمایشگاه دوستمون. یه کمی موندیم و برگشتیم خونه هامون.

بعد شام زنگیدم به جوجه و با هم کمی حرف زدیم :)‌ عشقه عشق!

شب هم با بابا رفتیم بیرون. اون تخمه خورد و منم آیس پک و باقالی :) میگفت کباب بگیریم که گفتم نه!

امروز داشتم فکر میکردم که استاد خیلی آدم کاملیه. واقعا خوش به حال زنش. ولی جدای از شوخی و هر چیزی دوس دارم واقعا مردی که میخواد بیاد تو زندگی من مث اون باشه. یه آدم پخته در عین جوونی و با کمال و درایت که بشه بهش اعتماد کرد... هر چی که فک میکنم میبینم با پارتنر قدیم هیچوقت آسایش فکری نداشتم. شاید خوش میگذروندیم و میخندیدیم، اما مرد زندگی من نبود. اونی نبود که بتونم بهش تکیه کنم. بلخره مرد باید توان تکیه کردن زن رو داشته باشه؟

خدای من. داده ها و نداده هات رو شکر... امیدوارم خیر و صلاح ما رو رقم بزنی و رحماتت رو به سمت ما روا کنی...

الهی آمین ^_^

  • ۱۸/۰۷/۱۸

نظرات  (۱)

آمین:)
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">