فارغالتحصیلی+تسویه حساب
خب... جمعه سه اسفند آزمون دکترا رو دادم و تصمیم داشتم بعدش برم شهر دانشگاهی. هم برای کارای تسویه و هم اینکه دوستامو برای آخرین بار اونجا ببینم. دو تا شون دفاعشون مونده بود. پس تصمیم گرفتم برگردم.
روز یکشنبه ۵ اسفند که روز مهندسم بود صبح راه افتادم. با سواری رفتم. یه خورده معطلی کشیدم اما تا بعد ظهر رسیدم. رفتم پیش مح. ه و ا هم اومدن اونجا و چهارتایی با هم موندیم. بعد ظهر که رسیدم میخواستم کیکی که برای استاد پخته بودم رو ببرم. اما گذاشتم فردایی سر فرصت برم پیشش. رفتم از اتاق قبلی خودمون بالشت و پتو برداشتم و شب برگشتم به خوابگاه کارشناسیا. مح یه کیک پخته بود واسه روز مهندس که دور هم جشن گرفتیم :)
دوشنبه قرار بود برم جلسه ارائه یکی از دوستام، س. دیر رسیدم دانشگاه و رفتم آمفی تئاتر پیشش. ارائه ش رو هم موندم. بعد با استاد اونم کل کل کردم. گفت خانوم س رو اذیت کنین هی سوال بپرسین، تو این کلاس غریبه. گفتم آقای دکتر نمیذارم دوستمو اذیت کنین. گفت تو که دیگه دفاعم کردی زبونت درازه. نمرتم گرفتی نمیشه کاری کرد. تا ظهر استاد نبود. کلی منتظرش موندم و آخرش زنگ زدم بهش. جواب نداد. بعدش خودش زنگ زد. رفتم دم آمفی تئاتر جواب بدم گفت من میبینمت. دیگه برگشتم دیدم پشتمه. رفتم پیشش و گفت میرم ناهار برمیگردم. بعد ناهارش رفتم اتاقش. یه دختره مشنگ پیشش بود. منم رفتم تو. یه کوچولو حرف زدیم. دیدم دختره نمیره منم کیک رو جلو دختره بهش دادم. تشکر کرد. گفتم استاد اینور کارا خیلی کنده. میخوام با دکتر واو هم کار کنم. گفت باشه. اگه یادته کار کن خب. یه جور بی تفاوتی نشون داد خودشو. منم گفتم اوکی. گفت پس اگه اینجایی یکی دو روز وقت بذار مقالتو تموم کنیم. منم گفتم اوکی. بعدش با دو تا از دوستام بازم رفتیم پیشش تا جوابای دکترا رو باهاش چک کنیم. منم یه کتابشو ازش قرض کردم تا نگاه کنم و بعدش برگردونم بهش.
روز سه شنبه، دانشکده نرفتم. فک کنم کلا خوابگاه موندم و مشغول ادیت پایان نامه بودم.
روز چهارشنبه با همکلاسی قرار داشتم که بیاد بهم یه چیزایی یاد بده. صبحش رفتم دانشکده برای یه سری کارا. با دکتر واو هم صحبت کردم. گفت از نظر من مشکلی نداره. اما حیفه کار خودتو ول کنی. گفتم نمیخوام ولش کنم. چون یه کمی کند پیش میریم میخوام لابلاش بیکار نباشم. گفتم میدونین که چی میگم. گفت آره میدونم چی میگی. خلاصه گفت باشه یکشنبه بیا پیشم تا بهت یه چیزایی یاد بدم. منم گفتم اوکی. بعد از اون رفتم پیش استاد تا امضای انجام ویرایشامو ازش بگیرم و کتابشو بهش پس بدم. یکی از بچه های کارشناسی که با من کار میکرد هم اونجا بود. کلی موندیم تو اتاق. اون که رفت باز استاد باهام حرف زد. گفت با دکتر واو هم حرف زدم. حیفه فیلد خودتو ول کنی. گفتم ول نمیکنم. میخوام در کنارش کار کنم. گفت تو بیا تو اونیکی فیلد من کار کن. با بچه های آزمایشگاه هم مقاله میدیم. کتابم که قرار بود ترجمه کنیم. ببین من دارم دونه دونه قولامو بهت عملی میکنم. من مودبانه رو خواسته خودم پافشاری کردم. ولی معلوم بود یه خورده استاد از دستم دلخور شده بود. خلاصه گفتش که لپ تاپ آوردم ادیتتم انجام میدم میفرستم بهت. یه دیتایی هم بهم گفت پیدا کنم تا با نتایج خودم ولیدیت کنم. امضامو زد و گفت داور بدون پایان نامت بهت امضا نمیده. گفتم اوکی پس پرینت میگیرم میارم پیشش. ناهار با دوستم یه ساندویچ همونجا خوردیم و بعد از ظهر همکلاسیم اومد. یه مقدار چیز میز بهم گفت که استاد زنگ زد. گفت اگه دانشکده ای بیا اتاقم کارت دارم. گفتم یا ابلفضل چی شده!! خلاصه رفتم پیشش. ناراحت که بود. برج زهرمارم بود. گفت نوشتارت خیلی بده. من اصلا متوجه نمیشم چی نوشتی. خیلی ثقیل نوشتی. اول من باید بفهمم چی نوشتی. داور بفهمه چی نوشتی. این کلمه چیه؟ اون کلمه چیه؟ منظورت از این جمله چیه؟ خلاصه کلی توپش پر بود. منم نشسته بودم کنارش دونه دونه میزدم دیکشنری. گفتم استاد اینا رو من بهار نوشتم. یه سال میگذره. یاااادم نیس که چی نوشتم که!
خلاصه گفت اینو باید درستش کنی. بهت میفرستم دوباره نگاه کن درست کن بهم بفرست. ۴۵ دیقه نگهم داشت پیش خودش. دیگه آخرش گفتم استاد دوستم منتظره اگه کار دارین بهش بگم بره که گذاشت از اتاقش بیام بیرون. برگشتم تا ۶ دانشکده بودیم و بعدش پیاده با همکلاسیه اومدیم پایین. شبش نشستم به ادیت کردن و انجام کارایی که استاد خواسته بود. تا فردایی ظهر دوباره بهش ایمیل کردم. یه جور رو کم کنی!
همکلاسی هم ازم یه کاری خواسته بود. پنجشنبه غروبی نشستم به انجام اون کار. دیگه تا شب بهش که فرستادم کف کرده بود. گفت فک کردم اول کارای استاد خودتو انجام میدی. گفتم اونا رم انجام دادم. گفت شما چقدر اکتیوی آخه!
خلاصه... یه مقداری کد نوشتم. روز جمعه با مح رفتیم بیرون. از پایان نامم یه پرینت بی کیفیت گرفتم. یه مقداری خرید کردیم. یه کمی هم حالت سرماخوردگی داشتم. قرص خریدم. اومدیم خوابگاه.
روز شنبه هم با همکلاسی قرار داشتم. فک کنم صب رفتم پیش استاد یا نه؟ آره، آره... رفتم امضای داور رو گرفتم بعدش باز رفتم پیش استاد واسه یه امضایی فکر کنم. بازم زیاد تحویلم نگرفت. گفتم ازم سوال پرسید جوابشو این دادم. گفت خوب جواب دادی. بعد از ظهر به شدت حالم بد شد. سرفه میکردم و اشک از چشمام میومد. بنده خدا همکلاسی کپ کرده بود. دیگه زودی تعطیل کردیم رفتم خوابگاه. قرار بود عصری با مح بریم واسه دوستا کادوی دفاع بگیریم که بخاطر حال من نرفتیم. خوب خوب بودم. تا اینکه شب بازم حمله سرفه ای بهم دست داد. دیگه مح واسم سوپ گذاشته بود. بخور گذاشت برام. واسم آبلیمو عسل آماده کرد خوردم کم کم بهتر شدم. شب خوابیدم صب پاشدم خیلی بهتر بودم.
یکشنبه با دکتر واو قرار داشتم. ناهارمونم داد مح مهربون و من آماده رفتن پیش استاد شدم. قبلش رفتم آموزش فرمای تسویه رو گرفتم و ۲:۱۵ رفتم پیش دکتر واو. یه عالمه چیز یادم داد و من خنگ هم که هیچی یادم نبود ازش یاد گرفتم دستش درد نکنه واقعا. وسطاش تلفنش زنگ خورد. از لحن صحبتش فهمیدم استاد راهنمامه. چون راجع به منم بهش گفت. قطع که کرد گفت دوستتم داره میاد اینحا. گفتم کی؟ گفت حدس بزن. گفتم نمیدونم. گفت حدس بزن خب. منم اسمشو گفتم که گفت درسته. حالا این وسط هول شده بودم. از اولش میگفتم کاش یه وقت نیاد اینجا منو ببینه پیش این دکترم. خب هر کی باشه ناراحت میشه دانشجوش رفته پیش یکی دیگه کار میکنه. یه خودکار دستم بود که اینقدر باهاش بازی کردم این وسط اونم خراب شد. دکتر بهم توضیح میداد دیگه نمیفهمیدم. گفتم دکتر راستش خودکارم خراب شده دیگه تمرکز ندارم. گفت ای بابا استادت داره میاد هول شدی؟ گفتم نه بابا. گفت بده درستش کنم. بعد دید درست نمیشه. گفت آخه دختر این چه کاری بود با این خودکار کردی؟ بیا این یکی خودکارو بگیر دستت. گفتم نه استاد نمیخواد. گفت داشته باش داری میری ازت میگیرم. یعنی من مردم اون لحظه ها. از اینکه فهمید هول کردم... خلاصه دیگه استادمم اومد و زیاد تحویلم نگرفت. حالا دکتر پاشد استاد اومد پشت میزش نشست. دکتر رفت اون طرف به منم گفت همونجا بشین. هر چی گفتم شما بیاید اینجا گفت نه. برگشته به راهنمام میگه خانوم مهندس از ساعت ۲ اینجاس. گفتم نه! ۲:۱۵ بود اومدم. یعنی میخواستم بگم کم اینجام :))) استادم گفت ماشالا! یه کم بعدشم دکتر واو رفت بیرون. حالا استادم اصلا بهم محل نمیده. نمیدونستم چیکار کنم.... تابلو بود که ناراحته از دستم. دو سه جمله بینمون رد و بدل شد، گفت بگرد پرینتر دکترو برام پیدا کن. کاغذ داره؟ و من پرسیدم مقالمو خوندین؟ جوابمو کوتاه داد. همین. بعدشم رفت. من تا ۵ پیش دکتر بودم. بعدشم با مح رفتیم برای کارای صحافی و خرید کادو برای دوستامون. این از یکشنبه.
دوشنبه پول خوابگاه رو تسویه کردم و یه سری دیگه از کارهای تسویه رو انجام دادم. صندوق رفاه و این چیزا. دو دور رفتم تا اون ساختمون دوره و خوابگاه و برگشتم. دیگه نا نداشتم. شب با ه و مح تا ۴ بیدار بودیم. به زور خوابیدیم. کلی لوس بازی در آوردیم. مح برام یه گلدون کالنکوئای صورتی کوچولو خریده بود. منم یه کتاب داشتم روش نوشتم و امضا کردم و دادمش به مح. ساعت ۴ تازه رفتیم آشپزخونه و غذا گرم کردیم خوردیم.
روز سه شنبه با خبر ناگهانی دفاع ا بیدار شدم. صبحش رفتم صحافی و پایان نامه رو گرفتم. تحویل کتابخونه دادم و رفتم دانشکده. حالا میترسیدم استاد خیطم کنه اما در کمال ناباوری خیلی باهام خوب بود. کلی تحویلم گرفت و ازم جلوی بقیه تعریف کرد. منم دیگه در پوست خود نمیگنجیدم ×ـ× دیگه کارای امضا بازیم اون روز تموم شد. سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷ کارت دانشجوییمو هم تحویل دادم و رسما فارغ شدم از این دانشکده. همش خاطرات روزهای اول یادم میومد و سختی هایی که کشیدم. روزایی که گذشت تا به این روز... خلاصه که فکر نمیکردم به این زودی بگذره و همه چیز تموم بشه! اما شد :)
استاد ازم یه نسخه رنگی خواسته بود که براش بردم. گفت مال منو بده. گفتم بذارین نسخه لاکچری شما رو پیدا کنم. کلی خندید غش غش. یه کمی هم اتاقیش سر به سرم گذاشت که استاد ازم هی تعریف کرد جلوش. منم که رو ابرا این دیگه ازم دلخور نیس. دیگه از پایان نامم واسه دانشجوش تعریف کرد. بعد راجع به پول چک و چونه زدیم. گفت من پول میریزم واست تو برو واسه خودت یه نسخه رنگی صحافی کن. شماره کارتمم گرفت. سر امضا آخری حرف روز درختکاری شد که تبریک گفتم بازم غش غش خندید. دیگه فهمیدم حسابی آشتیه باهام. دوباره راجع به قرار کارگاه بهم یادآوری کرد و گفت خودم یه تاریخی بعد از عید مشخص میکنم میگم بیای. تو تاریخ بده نیستی به من :)) منم گفتم باشه. خلاصه اومدم کارای آموزش رو هم انجام دادم و رفتم خوابگاه ناهار. شبش بعد از دفاع ا با مح رفتیم یه گلدون واس استاد خریدم که فردا بدم بهش. روی کتابه هم یه شعر واسش نوشتم. شبش با اینکه کلی خوابمون میومد با ه بزور خودمونو بیدار نگه داشتیم تا ۲. کلی مسخره بازی دراوردیم و عکس انداختیم و به زور خوابیدیم. من جامو انداختم کنار مح. بغل کردیم همو و خوابیدیم.
چهارشنبه صب قرار بود ه بره. با مه قرار گذاشتیم ناهار بریم بیرون. ه هم اومد باهامون. از دعوای مزخرف با راننده اسنپ بیشحصیت نمیگم... بعد از ظهر کلی گریه کردم. یعنی روز اول با گریه اومدم و روز آخر هم با گریه راهی شدم... بماند. بعد از اینکه یه کمی حالم جا اومد حاضر شدم برم پیش استاد. رفتم دانشکده دیدم اتاقش نیس. زنگ زدم گفت اتاق دکتر فلانیم بیا اینجا گفتم چشم، اما نرفتم. ۵ دیقه نشد که دیدم اومد اتاقش. جایی هم که همیشه منتظرش میموندم رو نگاه کرد. رفتم اتاقش. به ساکی که دستم بود نگاه میکرد . باهام حرف میزد. اصلا چشمش به من نبود :))) خلاصه گذاشتم رو میز و گفتم برای عرض ادب و تشکر. کلی گفت چرا تو خرج میندازی خودتو و لازم نبود و این حرفا. اما خیلی خوشش اومد. گفتم میدونم، اما خودم دوس داشتم براتون بگیرم و چون چیزای گرون گرون دوس ندارین یه چیز خیلی ناقابل و کوچیک گرفتم. یعدش کتابو دراوردم که با دیدن اون هم نیشش باز شد و کلی خوشش اومد و گفت خیلی هم عالیه. دیگه تشکر کرد و سلام رسوند و خدافظی کردیم اومدم. بعد از ظهری با دوستم خ رفتیم بیرون. عصری هم رفتیم کافه که مه هم گفتم بیاد. سر اسنپ باهاش بحثم شده بود. واسم یه خرس قرمز خرید که دوسش نداشتم. دیگه آشتی کردیم. شب هم رفتم پیشش با خ سه تایی تو اتاق خوابیدیم. فردایی صبح که بشه پنجشنبه هم با مح دوتایی رفتیم ترمینال و برگشتیم. این بود داستان من از وداع با شهر دانشگاهی :)
- ۱۹/۰۳/۰۹