715
امروز بعد سحری بلافاصه رفتم تو رختخواب
بعد گفتم بذار تا هوا تاریکه تلاش کنم بخوابم
اینقدر صدای ساعت رو مخم بود پاشدم باتریشو درآوردم
کیفیت خوابم همچنان همونه
دیگه ساعت ۲ پاشدم گوشیو روشن کردم
یه کمی چک کردم همه جا ها رو
خواهر زنگ زد دو سه کلمه حرف زدیم
نماز خوندم
یه کمی کتاب خوندم
آماده شدم لپ تاپ برداشتم رفتم مغازه برادر
همونجا نشستم پروژه ای که گرفتم رو انجام دادم
خلاصه نموداراشو هم گرفتم
فایلاش رو هم گرفتم
موند یه جمع بندی
برای ۵۰ تومن پول کار زیادی انجام دادم
اما خب دیگه عیبی نداره
خلاصه عصری اومدنی داداش بهم ۱۰ تومن داد
میگه ماهی ۳۰۰ بهت میدم عصرا بیا بمون
گفتم باشه :))
خوبه دیگه
اگه کارم داشته باشم ببرم همونجا انجام بدم که نور علی نوره دیگه
دیگه اومدم خونه
مامان واسه افطار پیرزن همسایه رو نگه داشته بود
سر افطارم بابا رسید
فک میکردم اصلا نیاد سر میز
اما اومد
خیلیم خوب برخورد کرد!
تعجب کردم
دیگه فیلم مزخرف شبکه ۲ رو دیدیم
و مامان گفت سحری درست نکرده
چند روز بود میگفتم میخوام غذا بذارم
یه روز مرغ پختم
اما حال نداشتم بپزم
دیگه خلاصه بعد فیلم اونم پختم، شد ۴۵ دیقه
مرغ و سیب زمینی نگینی و نخود فرنگی و فلفل دلمه ای با پلو
خلاصه امیدوارم خوب شده باشه
یه عالمه ادویه زدم بهش
حس میکنم شیرین شد
{عهههههه الان یادم اومد پیاز نزدم بهش :))))
هی میگم یه چیزی کم داشتاااااا! ای بابا}
بدبختی اینه که غذاهایی که میپزم اصلا دوسشون ندارم
به جز تعداد بسیار اندکی
مثلا لازانیا
اونم که جونم در میاد تا درست شه
اومدم اتاقم، دیدم یکی از بچه های شهر دانشگاه که جلسه میرفتیم، منو تو استوری تگ کرده
خلاصه یه کمی بهش پیام دادم
و اونم امشب داره میره از اون شهر
اینجوری من کمتر از همه موندم اونجا
اومممم
دیگه همین
یه کوچولو هم مقاله نوشتم
بازم بشینم تکمیلش کنم
بعد میرم پیش استاد حرفی داشته باشم بزنم ^_^
- ۱۹/۰۶/۰۱