812
از بچگی همیشه آرزو داشتم اون پشت رو ببینم، مخزن کتابخونه. برای من یه جای رویایی بود. همیشه واسم سوال بود چقدر بزرگه، چقدر کتاب توش هست، و راجع بهش خیال پردازی میکردم.
تا اینکه امروز خانم کتابدار بهم گفت بیا داخل. با اینکه خیلی از اون زمان گذشته ولی برام عجیب بود. من مکث کردم و نرفتم. دوباره گفت بیا. و رویای کودکی من تجسم واقعی پیدا کرد. البته از دیدن تعداد قفسه ها کمی جا خوردم. من در طول این سالها کتابخانه ها و کتابفروشی های بزرگ زیادی رو دیدم. با انواع و اقسام کتابها. اما مخزن این کتابخونه همیشه به نظرم یه جای شگفت انگیز بزرگ میومد. از دیدن کوچیکیش تعجب کردم. شاید باید همون موقع میدیدم. یا شاید میذاشتم همون تفکرات کودکیم به جای خودش باقی بمونه. گاهی تصوراتمون از چیزی خیلی قشنگتر از واقعیته و این رو من امروز حس کردم.
ولی خب از لذت قدم زدن لابلای قفسه های کتابهای مختلف قدیمی و کمی هم جدید نمیشه گذشت.
۲۸ خرداد ۹۸
- ۱۹/۰۶/۱۸