803
جمعه ناهار ال و مامانش مهمون ما بودن. شب قبل دسر درست کردم و جمعه هم تا ظهر یه کیکی پختم. همسر برادر اولش گفت نمیام اما اومد. مامان حالش خیلی جالب نیست. یعنی تازه فهمیدیم تیروییدشه و در حال آزمایش و ایناست. امیدواریم که با قرص خوردنش تیرووید به حال عادی برگرده و خلق و خوش هم بهتر بشه. چون خیلی روی روحیاتش تاثیر گذاشته
کل بعد از ظهر جمعمون در اتاق من گذشت. عصری رفتن پیش فامیلاشون و شب هم نگهشون داشتیم اینجا. توی اتاق من خوابیدیم. من و ال روی تخت من و مامانش روی زمین. اومدیم می بیفور یو رو ببینیم که همون اولاش ال خوابش برد و دیگه منم خاموش کردم. صبح هم باهاشون رفتم خونشون. دوتایی با ال دو ساعتی توی بازار نشستیم و چای خوردیم و حرف زدیم. بعدش رفتیم خونه و ناهار خوردیم و ا یکی از دوستامون ویدیو کال کردیم. دیگه ساعت ۴ دیدم بدجوری مه شده و سریع حاضر شدم که برگردم. ال منو تا دم ماشینا همراهی کرد. بماند که چند تا سگ اومدن سمتم و هر بار زنگ در یه خونه رو زدم و با سلام و صلوات و ذکر گویان اومدم. دیگه نزدیک ۵ رسیدم خونه و ییل اینجا بود. اونم امروز اولین روز طرحش بود و یه کمی باهاش وقت گذروندم. بعدش رفتم مغازه واستادم. برادر و مادر رفتن برای سونو. دیروقت هم برگشتن. دیگه دور همی یه چیزی با ییل و بابا خوردیم به عنوان شام و ییل با آژانس برگشت خونه. اومدم اتاقمو کلی ملافه جمع کردم انداختم توی ماشین. شب میخواستم فیلم نگاه کنم که دیگه تا ۲ یه استوریگذاشتنم طول کشید و کلی خسته بودم و خوابیدم دیگه
از اینکه این مدت هم چی گذشت خواهم گفت.
باید زبان خونم واقعا. اما چرا نمیخونم؟ البته مشغله داشتم. همه ش اینور اونور بودم. اما دیگه وقتشه که استارت دوبارمو بزنم.... یکی منو به برق وصل کنه
- ۱۹/۱۱/۰۳
چه خوب که این همه ادم دور و برت هستن میان خونه ت و معاشرت داری
من خیلی تنهام