آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1075

| پنجشنبه, ۱ آوریل ۲۰۲۱، ۰۴:۵۰ ق.ظ

دیروز بعد از سالها اصرار و خواهش بلخره بابا عزمشو جزم کرده بره کت و شلوار بخره. اونم چون ارزون بود

بنابراین من هم فرصت رو مغتنم شمردم و همراهش رفتم تا چیز بدردنخور نخره 

دو دست کت شلوار خریدیم. یه راه راه توسی تیره و یه چارخونه قهوه ای سوخته. خودش روشن دوس داشت. کرم مثلا. ولی از نظر من دوختش خوب نبود. و رنگش اصلا مناسب و سنگین نبود. جفتشون دو چاکه که من نمیدونم اصلا قدیمیه جدیده یا چی. ولی با اون قیمت به نظرم خیلی خوب بود.

اون نزدیکی یه کافه بود که دیزاینش چشم بابا رو گرفته بود. برگشتنی بهش پیشنهاد چای دادم و رو صندلی پیاده روش نشستیم. یه چای و یه کیک مهمونش کردم و براش عکس گرفتم و یه روز پدر دختری داشتیم

امروز مامان بهم فسنجون یاد داد‌. گفت بیا حداقل نگاه کن یاد بگیر رفتی اونجا چی میخوای بکنی. کلی خندیدم از دستش

فک کنم داره کم کم راه میفته. چون اونجور که دایی ری اکشن نشون داد و ذوق کرد مامانم فهمید که چیز الکی ای نیست این اتفاقات و خب خدا رو شکر!

دیگه اینکه همینا!!

  • ۲۱/۰۴/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">