1540 ایران، فدای اشک و خنده تو!
از 15 دسامبر تا چهارشنبه که بشه 22 ژانویه ایران بودم
کلی غذاهای خوشمزه و کباب و شیرینی خوردم. کل شمال رو به صورت سک سک گشتم. سه بار تهران رفتم
اعمال زیبایی نامحسوس انجام دادم.
کلی خرید کردم که تهش بیشترشونو گذاشتم و فقط خودم اومدم. حسابی دلم پیش اون تخمه کدوهای دو آتیشه ایه که از بازار تهران خریده بودم واسه خودم :( و لحظه آخر از چمدون در آوردم...
حتی نشد درست و حسابی لواشک بیارم با خودم
اما خب تقریبا 40 روز از هیاهو و البته موقشنگ به دور بودم.
الان هنوزم جت لگم. شنبه که موقشنگ رو دیدم ساعت 9 شب تو ماشین قشنگ چرت میزدم و اون با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با دست دیگش منو تکون میداد که تو نباید بخوابی.
دو روز طول کشید تا چمدونامو باز کردم و اتاقمو سر و سامون دادم. میگم که هنوزم آپدیت نشدم
دوست داشتم با ریز و جزییات بنویسم. در واقع تقریبا هر روز عکسای قشنگمو واسه موقشنگ تو تلگرام میفرستادم و یه جورایی سفرنامم تو چتم با اون شکل گرفته. از این بابت خیالم راحته!
از دیدن مامان شوکه شدم. فکر نمیکردم اوضاع اینقدر خراب باشه که خب ظاهرا هست. دلم کلی سوخت. کلی اشک ریختم.... بعدش با خواهرم میگفتیم ایران رفتن مردم vs ایران رفتن ما... و سعی میکردیم بخندیم. کلی تلخی دیدم اما قشنگترین قسمت ماجرا وجود فسقلیای خونواده بود. که این سفر تلخ رو شیرین میکرد و به تعادل میرسوند.
چهارشنبه که برگشتم موقشنگ با یه دسته گل و شکلات اومد دنبالم و تو راه بهم گفت که خریدای سوپرمارکتی چند روزمو کرده که مجبور نشم برم خرید. یکمی غر زدم که آخه چرااااا اینهمه خرید کردی اما واقعا دستش درد نکنه. شنبه بهم گفت که چهارشنبه قاطی کرده بودی و عصبانی بودی که برات خرید کردم اما خب عصبانیت بد نبود. یکمی خجالت کشیدم از رفتارم. البته فهمید منظورم این بود که چرا خودشو به زحمت انداخته و این صوبتا. اما احتمالا یکمی دیوانه شده بودم و فهمیده
فعلا همینا دیگه... مرسی که پیام گذاشتین و پرسیدین که کجام. اصلا فرصت این که بخوام بنویسم نمیشد. به هیچ وجه!
پ.ن: الان یادم اومد که به رسم هر سال پست پایان سال و ارزیابی سالی که گذشت رو ننوشتم. ایشالا تو پست بعدیم مینویسم که تو آرشیو همین ژانویه بمونه...
- ۲۵/۰۱/۲۷
بسلامتی، خوشحالم که تونستی تجدید دیدار کنی با خانواده...ایشالا سال جدید خیلی خوبی داشته باشی :)
منتظر بودم بیای پست بذاری