آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1540 ایران، فدای اشک و خنده تو!

| دوشنبه, ۲۷ ژانویه ۲۰۲۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

از 15 دسامبر تا چهارشنبه که بشه 22 ژانویه ایران بودم

کلی غذاهای خوشمزه و کباب و شیرینی خوردم. کل شمال رو به صورت سک سک گشتم. سه بار تهران رفتم

اعمال زیبایی نامحسوس انجام دادم.

کلی خرید کردم که تهش بیشترشونو گذاشتم و فقط خودم اومدم. حسابی دلم پیش اون تخمه کدوهای دو آتیشه ایه که از بازار تهران خریده بودم واسه خودم :( و لحظه آخر از چمدون در آوردم...

حتی نشد درست و حسابی لواشک بیارم با خودم

اما خب تقریبا 40 روز از هیاهو و البته موقشنگ به دور بودم.

الان هنوزم جت لگم. شنبه که موقشنگ رو دیدم ساعت 9 شب تو ماشین قشنگ چرت میزدم و اون با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با دست دیگش منو تکون میداد که تو نباید بخوابی.

دو روز طول کشید تا چمدونامو باز کردم و اتاقمو سر و سامون دادم. میگم که هنوزم آپدیت نشدم

دوست داشتم با ریز و جزییات بنویسم. در واقع تقریبا هر روز عکسای قشنگمو واسه موقشنگ تو تلگرام میفرستادم و یه جورایی سفرنامم تو چتم با اون شکل گرفته. از این بابت خیالم راحته!

از دیدن مامان شوکه شدم. فکر نمیکردم اوضاع اینقدر خراب باشه که خب ظاهرا هست. دلم کلی سوخت. کلی اشک ریختم.... بعدش با خواهرم میگفتیم ایران رفتن مردم vs ایران رفتن ما... و سعی میکردیم بخندیم. کلی تلخی دیدم اما قشنگترین قسمت ماجرا وجود فسقلیای خونواده بود. که این سفر تلخ رو شیرین میکرد و به تعادل میرسوند. 

چهارشنبه که برگشتم موقشنگ با یه دسته گل و شکلات اومد دنبالم و تو راه بهم گفت که خریدای سوپرمارکتی چند روزمو کرده که مجبور نشم برم خرید. یکمی غر زدم که آخه چرااااا اینهمه خرید کردی اما واقعا دستش درد نکنه. شنبه بهم گفت که چهارشنبه قاطی کرده بودی و عصبانی بودی که برات خرید کردم اما خب عصبانیت بد نبود. یکمی خجالت کشیدم از رفتارم. البته فهمید منظورم این بود که چرا خودشو به زحمت انداخته و این صوبتا. اما احتمالا یکمی دیوانه شده بودم و فهمیده

فعلا همینا دیگه... مرسی که پیام گذاشتین و پرسیدین که کجام. اصلا فرصت این که بخوام بنویسم نمیشد. به هیچ وجه! 

 

 

پ.ن: الان یادم اومد که به رسم هر سال پست پایان سال و ارزیابی سالی که گذشت رو ننوشتم. ایشالا تو پست بعدیم مینویسم که تو آرشیو همین ژانویه بمونه...

  • ۲۵/۰۱/۲۷

نظرات  (۳)

بسلامتی، خوشحالم که تونستی تجدید دیدار کنی با خانواده...ایشالا سال جدید خیلی خوبی داشته باشی :)

منتظر بودم بیای پست بذاری

پاسخ:
مرسی آیدا:)
آره، خوب بود. با اینکه خیلی از نظر روحی سنگین و فرسایشی بود
ایشالا توام زودی بتونی بری و کیف کنی

Welcome back😍

پاسخ:
مچکرم مینو جان :) :*

ای جانم آسمان ... رسیدن به خیر عزیزم .

خدا رو شکر خوبی .

میبوسمت عسل.

پاسخ:
مرسی مینا جونم ^_^ :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">