آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1556 آخر هفته بذری :)

| دوشنبه, ۱۴ آوریل ۲۰۲۵، ۱۰:۰۱ ق.ظ

سر کار دانشگاهمم

یه کمی از شلوغی اول صبح گذشته و الان گفتم یه دستی به اینجا برسونم

امروز تا ساعت 6 عصر سر کارم

دیروز که یکشنبه بود صبح پاشدم یه صبونه تخم مرغ آب پزی خوردم و رفتم باشگاه

توی باشگاه نانی رو دیدم و یکمی از قرار روز شنبشون با بچه ها بهم گفت. گفتش که امروزم خونه فرفر اینا دعوتیم و من فهمیدم که ما دعوت نیستیم

خب یا اینه که بخاطر موقشنگ و به قول خودش بهم خوردن وایب جمعه یا اینه که چون من جزو ریسرچ گروپشون نیستم و بلخره یه آدم خارج از دایره دوستیشونم و در واقع منو دوست خودشون به حساب نمیارن :) یا هم اینکه به قول موقشنگ محدودیت جا دارن. یکمی دلم سوخت و گفتم چرا ما رو نگفتن. گفت نمیدونم من که دعوت نکردم

بعد جالبه هی میگن که چرا نیستی! خب وقتی شماها دوست ندارین من باشم چیکار کنم؟ به زور خودمو بچپونم بینتون؟

امروزم دیدم الفی و نانی کلی چیتان چیتان کرده بودن و با هم دوتایی عکس گذاشته بودن

خدا دوستیاتونو زیادتر کنه

من که فعلا دوست صمیمیم موقشنگه. فعلا انگاری همه منو بایکوت کردن :))))

البته باید همه اینا رو یه وقتی دعوت کنم چون که همیشه اونا دعوت میکنن و منم بهانم اینه که همخونه دارم و نمیشه و فولان. اما خب واقعا هر رفتی اومدی داره و قطعا همشون انتظار دارن دیگه بعد 2-3 بار رفتن یه بارم من بگم بیان... ولی خب واقعا هم دست تنهایی سخته و هم اینکه با همخونه واقعا هماهنگی اینا مشکله...

بگذریم. 

دیروز بعد از باشگاه اومدم خونه و شیرموز درست کردم و با مامان و بابا حرف زدم

بعدش دوش گرفتم و حاضر شدم با موقشنگ بریم سراغ یه کاری. سر راه موقشنگ گفت اینا الفی و شوورش نیستن؟ دیگه مام موندیم و سلام علیک کردیم. موقشنگ رفت پارک کرد و بدو بدو اومدش و سلام علیک کردیم. بچم اینقدر مودبه ^_^

الفی روز قبلش که باهاش حرف زدم چیزی نگفت اما اونجا بهم گفت که میرن مهمونی خونه فرفر. و دیگه زودی هم خدافظی کردیم رفتیم. همین که خدافظی کردیم دو تا از دوستای پسر ایرانیمونو دیدم که دارن میان و من بهشون دست تکون دادم و کله تکون دادم و رفتم سوار ماشین موقشنگ شدم

بعدش هی میگفتم نکنه بد شد که نموندم سلام و علیک کنم و اینا که موقشنگ گفت بیخیال و ولش...

 بعدش رفتیم یه فروشگاهی کلی بذر گیاه خریدیم. از خیار و گوجه و جعفری و گشنیز و کاهو تا باقالی و کلم قمری و ریحون و شوید و فلفل! و البته دونه گل هم خریدیم. گل شقایق رنگی رنگی و یه چیز دیگه. 

بیشترشونم به انتخاب من خریدیم.

یه چیزی هم دیدیم garlic leek که فک کنم برگ سیر میشه. من یعنی شدید ویار برگ سیر دارم. دیگه دو تا هم از اون خریدیم که ببینیم چی درمیاد! 

خلاصه بعدش رفتیم والمارت تا موقشنگ یه سری چیزا بگیره اما من کلی چیز میز خریدم. در واقع خرید خوراکی هفتگیم. موقع حساب کردن طبق معمول موقشنگ نذاشت من حساب کنم. بعدش رفتیم یه جا دیگه خریدای موقشنگ رو انجام دادیم و من بازم خوراکی خریدم :))) فندق و انگور و لیمو ترش! این چیزای ارزونو اجازه داد که خودم حساب کنم که یه وقت غرورم خدشه دار نشه :))

بعدش اومدیم تو ماشین گفتم ای بابا کرفس نگرفتم که. بعدشم رفتیم سفارش سبزی خورشت کرفسمو از یه خانومه تحویل گرفتم. خوشبختانه کرفسشم توش بود و نیاز نبود جداگانه اضافه کنم بنابراین کرفسا رو همونطوری دادم به موقشنگ جان! دیگه موقشنگ پرسید گشنته؟ گفتم آره اما بریم خونه که خیلی کار داریم. یه چیزی خونه میخورم. 

خلاصه اومدیم خونه و من سریع اول یه چیزی نوش جان کردم. کباب تابه ای و کلی میوه و چای و این چیزا

بعدشم شروع کردم به سرخ کردن پیاز و تفت دادن گوشت و بار گذاشتن خورشت کرفس که تا 12 شب طول کشید و الانم بوی خورش کرفس میدم قشنگ :)))

 تا کار و بارا رو جمع و جور کردم و پایتختمو ببینم ساعت 12 شب بود و بعدشم که خواب و صبح و دانشگاه

 

روز جمعه کلی چیتان پیتان کردیم که بریم تولد دوست موقشنگ و وقتی رفتیم توی رستوران پیداشون نکردیم که نکردیم

موقشنگ تماس حاصل کرد و کاشف به عمل اومد که ما یه روز زودتر رفتیم :))))

دیگه کلی ناناحت شد که اینجوری شد پون که شنبه من سر کار بودم و نمیتونستم بهشون بپیوندم اما گفتم بیخیال بابا عیبی نداره و رفتیم یکمی توی کتابخونه چرخیدیم و بعدشم رفتیم یه شام تپل خوردیم و رفتیم خونه

شنبه هم موقشنگ به تنهایی توی تولد حضور به هم رسوند. اما آخر شب اومد دنبالم و منو رسوند خونه. این رفتاراش خیلی ایرانیه. قشنگ از وسط ناف ایران افتاده انگاری :)

 

دیگه آپدیت جدیدی ندارم. تا درودی دیگر بدرود!

  • ۲۵/۰۴/۱۴

نظرات  (۱)

سلام سلااام دخملی :)

 

درس خوندنت کی تموم میشه دخترم ؟

و برای داشتن برگ سیر حبه ی سیر بکار خوب :))

من همیشه میکارم به خاطر این که توی آش دوغ میریزم .

ساعت نه و نیم صبحه دختر انقدر از خوراکی و غذا نوشتی دلم هوس کرد...

 

پاسخ:
سلام مینا جونم
یه یه سالی مونده هنوز
آره اونا انگاری نگرفتن. بهش گفتم سیر درسته بکاره برام! خیلی خوبه لامصب. کاش بتونم تر سیر هم برداشت کنم :)
پامیشدی یه چیز خوشمزه میخوردی ^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">