آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1566 از این روزها

| شنبه, ۲ آگوست ۲۰۲۵، ۰۶:۲۸ ب.ظ

نمیدونم از کجا شروع کنم

نمیدونم نوشتن اینا چقدر برام سخت باشه

اما شروع میکنم

یکشنبه، صبح خونه رو تمیزکاری کردم و بعدش با مامان و بابا ویدیو کال کردم. خیلی هم کوتاه بود تماسمون. در حد 6 دقیقه

بابا آزمایشای مامان رو برده بود به دکتر تیروییدش نشون داده بود و میگفت همه چیزش نرماله

تنها شکایتش از رودش بود که میگفت مدت طولانیه کار نکرده

منم دو تا راهنمایی آبدوغ خیاری کردم که بهش میوه و سبزیحات بده و این چیزا

بابا گفت همه چی میدم. قرص نمیدونم چی هم خریدم اما اثر نمیکنه

از اونجایی که مامان همیشه این مسئله رو داشت هیچ فک نکردم که مسئله مهمی باشه

بنابراین هم زود خدافظی کردیم و فک نمیکردم این آخرین باری باشه که مامانو روی مبل کنار بابا میبینم

حالشم معمولی بود مث همیشه. یکمی بهم گفت دختر خوشگلم و این حرفا و دیگه قطع کردیم

اما از اون روز یه چیزی مث خوره افتاده بود تو جونم

نمیدونم چرا اینقدر حالم بد شده بود

عصرش اومدم غذا بپزم و هی گفتم چی بپزم چی نپزم که رفتم سراغ عدس پلو با گوشت چرخ کرده

کلی هم پختم. یعنی خیلی

شب با خواهرم حرف زدیم یادم نیست اون شب بود یا فرداش. اما خیلی ناراحت بودم باز. یادمه وسطش خواهرم قط کرد بره دکتر یا اداره که من نشستم یه دور گریه کردم و بعدش باز حرف زدیم و قطع کردیم و بازم گریه کردم

به حال مامان

همون موقعم اون پستی رو گذاشتم که کاش خوب بودی فقط

به خاطر اون خوابی که دیده بودم کلا پکر بودم و اعصابم خط خطی بود

سه شنبه رفتم دانشگاه

اصلا نمیتونستم کار کنم. یه جور عجیبی بی قرار بودم

گفتم عیبی نداره بذار زنگ بزنم به بابا اینا یکمی باهاشون حرف بزنم

هرچی به بابا زنگ زدم جواب نداد

زنگ زدم به برادرم اونم جواب نداد

مسج دادم بهشون سین نکردن

دلم شور میزد

گفتم حداقل با یکی حرف بزنم.

زنگ زدم ال. اونم جواب نداد

زنگ زدم نین و با اینکه مهمونی بود کلی باهام حرف زد و یکمی حالم عوض شد

بهش گفتم حالم بده و اعصاب ندارم

اون روز نتونستم کار کنم. اصلا

عصری قرار بود با موقشنگ بریم خونه ای که برای مامان باباش گرفتنو بهم نشون بده. چون که کلید رو اون روز تحویل میگرفت

دیگه غروبی اومد دنبالم و رفتیم خونه رو چک کردیم اما بازم من اصلا یه حالی بودم

الان جمعه صبحه

اومدم آفیس اما اصلا نمیتونم کار کنم

بعضی وقتا اینجوری میشم

نمیدونم باید چیکار کنم

البته الان مدتیه که اینجوریم

نه تو خونه میشه کار کنم نه اینجا

نمیدونم چه مرگمه

میخوام دوباره قرصی که پارسال دکتر بهم داده بود رو شروع کنم

 

15 جولای

صب ساعت 8:11 موقشنگ بیدارم کرد

داشتم خواب میدیدم

اولین باریه که خواب مامانو دیدم فک کنم

خواب دیدم تو دانشگاه کارشناسیمم و لپ تاپم گم شده

میخواستم برم لاست اند فاند ببینم اونجاس یا نه

مامان داشت قرآن میخوند

با همون چادر نماز همیشگیش که من بچه بودم سرش میکرد

نارنجی قهوه ای طور

در گوشش آروم گفتم مامان لپ تاپم گم شده نمیخوام کسی بفهمه. برام دعا کن پیداش کنم

2 آگست

اومدم پیش موقشنگ

البته همین الان رفت با دوستش بیرون

پی ام اسم و احتمالا دلیل حال نامساعدم همینه

نشستم برای ارائه سه شنبه اسلاید درست کنم

وسطش پاشدم رفتم دستشویی و دیدم چقدر از روز اول این دستشویی رو مخمه. شروع کردم به سابیدن دستشویی

خیلی تمیز شد

حتی به سرم زد برم دستکش و شوینده و این چیزا بخرم بیام اساسی تمیز کنم. اما فک کنم فعلا خوبه. یعنی برق انداختمش

الانم برم یه چایی بریزم واسه خودم

23 جولای، تقریبا ده روز پیش بود که بچه ها برام یه لباس صورتی ملیح خریدن تا دیگه از مشکی دربیام

دیروز یه تیشرت توسی پوشیدم و رفتم دانشگاه. خیلی گرم شده هوا

امروزم توی خونه یه لباس روشن تنم کردم

بعد از ظهر رفتم یه چرتی تو تخت بزنم

با خودم فک کردم آدم چه زود عادت میکنه به همه چی ....

 

پی نوشت: یه عالمه کامنت داشتم که اصلا حوصلم نمیکشید تایید کنم. تازه الان جواب دادم

  • ۲۵/۰۸/۰۲

نظرات  (۵)

خدا رحمتشون کنه :( نمی دونم چی بگم :(

پاسخ:
آی دا 🤍

روحشون شاد.چه خواب قشنگ و آرامش بخشی از مامان دیدی.

دوری و از دست دادن عزیز خیلی ترکیب سختیه.امیدوارم زمان و مهربونی های مو قشنگ یکم جبران کنه 

مواظب خودت باش آسمان جان.سر خود هم قرص نخور دختر

 

پاسخ:
ممنونم نبکا جان❤
قرص تجویز دکتره

روحش شاد تسلیت میگم عزیزدلم🖤

پاسخ:
ممنونم عزیزم

عزیزم روحشون شاد. زبونم بنده نمیدونم چی بگم

پاسخ:
مرسی مینوی عزیز ❤

امیدوارم حالت کمی بهتر شده باشه.

فقط به آسمان اجازه بده تا جایی که احتیاج داره سوکواری کنه.

پاسخ:
بهترم سامانتا. ممنونم ❤❤

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">