1572 روزانه و مسافرت آخر تابستان
وقتایی که خونه موقشنگم با نتش وبلاگو باز نمیکنم که یه وقت احیانا ردی ازم نمونه تا شاید وبلاگمو پیدا کنه
البته این افکار کمی زیادی مالیخولیایی هست
امروز دلم میخواد بنویسم
موقشنگ کلاس داشت و یه ساعت پیش بدو بدو رفت و من موندم خونه
شنبه از مسافرت برگشتیم. یه مسافرت 9 روزه رفتیم به استان بری.تیش کلم.بیا و حوالی جزیره که خیلی خوب بود اما از بس طولانی بود خسته کننده شده بود و آخراش لحظه شماری میکردیم که برگردیم خونه
از اینکه پیش موقشنگم احساس معذب بودن میکنم. اونم چون که خونه نمیرم و همخونم رو تنها گذاشتم و میدونه که اینجام
میدونم اینم افکار مالیخولیایی منه. اما خب فقط خواستم بگم که گفته باشم
از صبح لپ تاپ و متلب جلوم بازه اما دریغ از یه کلمه... یادم رفته قرار بود چیکار کنم
از سفر بخوام بگم که با ماشین رفتیم و حدودا 4 روز برای رفت و برگشتمون سوخت شد. اما خب سعی کردیم از مسیر هم لذت ببریم
جزی.ره و ویک.تور.یا خیلی قشنگ بود. یه شب توی ویک.توری.ا یه خونه ای موندیم که دکور و چیدمان انگلیسی داشت و من واقعا لذت بردم. با اینکه فقط شب موندیم و صبح جمع کردیم رفتیم اما من هنوز دلم میخواد دوباره برم.
اقیانوس رو دوست داشتم. اما در کل وحشی میشدم وقتی کار به رفتن توی جنگل میرسید. نمیدونم چرا اینقدر از خرس و حیوانات وحشی میترسم. کلا از همه چی میترسم. همه جا هم که تابلو زدن احتیاط و فلان. آدم ترس برش میداره دیگه. نمیدونم بقیه چقدر اوکین با این موضوع.
دو بار از مکان اقامتون راضی نبودم که خیلی رفتارم تغییر کرد و حالم داشت بهم میخورد. سر اولی که از کثیف بودن ملافه ها و مشترک بودن دستشویی و حمام با هزار نفر دیگه اعصابم خورد شد
سر دومی هم که واقعا خوکدونی بیش نبود و اینقدر بو میداد و کثیف بود که قبل از اینکه من واکنشی نشون بدم خود موقشنگ گفت جمع کن بریم یه جای دیگه. و اصلا نموندیم و اون جا رو هم کنسل کردیم
***
احساسات ضد و نقیض زیادی میان و میرن
اون جر و بحث احمقانمون هم فعلا روش سرپوش گذاشتیم.
سگ سیاه افسردگی روم چمبره زده اما سعی میکنم خیلی بهش رو نشون ندم
باید ورزش رو خیلی جدی تر بگیرم
فردا میرم دانشگاه. همینا دیگه
همش با خودم میگم بیام مفصل بنویسم اما چون وقت نمیکنم همین خلاصه هم میمونه. در نتیجه گفتم ولش کن جزییاتو، فقط بیا و بنویس.
دیگه اینجوریا...
***
موقشنگ این مدت تعطیلات تابستانه بود
یکی از روزا که من نبودم خواهرزادش رو آورد خونه و یه روز کامل با هم وقت گذروندن
البته قبلش بهم گفته بود که دلش براش تنگ شده و میخواد این کار رو بکنه
بعد از ظهر هم دوستش (دختر) اومد پیشش و با خواهرزادش با هم موندن. ظهری مامانش خواهرزادش رو آورد اینحا تحویل بده و اومد تو. من همه اینا رو از روی اپ موبایل میدیدم و خیلی حالم بد شد
از این که من باید قایم کنم خودمو تا بقیه نبیننم- البته خیلی وقته بهم گفته که میخواد به خونوادش معرفیم کنه و من گفتم آمادگیشو ندارم :|
یا اینکه دوستش اینجا باشه اشکالی نداره اما من نباید باشم
و کلا احساسات ضد و نقیضی نسبت به خانوادش دارم. مثلا میگه دوست داره خواهرزادشو با ما بیاره و بریم بیرون با هم. نمیدونم من درست یا غلط چیه اما دوس ندارم با بچه برم. بهش گفتم هروقت دوست داشتی ببرش بیرون بگردین با هم.
یا میگه اول به خواهرم معرفیت کنم تا بتونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم و با بچش معاشرت بیشتری کنیم.
هر هفته 1-2 بار خواهرشو میبره تمرین رانندگی و من خیلی لجم میگیره. از اینکه به من گفت نمیتونم بهت آموزش بدم چون با قوانین امتحان آشنایی ندارم و بهتره بری با مربی. اما با خواهرش میره و میگه تا وقتی که نیاز داشته باشه باید بره باهاش تا تمرین کنه.
این احساسات ضد و نقیض من به خاطر حرفاییه که خودش بهم گفته و بی دلیل نیس. یه روز قبل از اینکه بریم مسافرت هم باهاش حرف زدم در مورد این موضوع و حسامو بهش گفتم. شاید تغییر خاصی در رفتارش نداشته باشه اما حداقل این که من حسم و افکارمو بهش گفتم.
***
خواستم اینم اضافه کنم
بری.تیش کلم.بیا زیباست. کان.ادا و طبیعت بکرش زیباست. اما گی.لان منم زیباست. ایران منم زیباییهاش بی نظیره
تمام مدت سفر که موقشنگ واو واو کنان از زیبایی بینظیر طبیعت حیران بود و میگفت چرا تو به وجد نمیای تو دلم قربون صدقه گی لان عزیزم میرفتم و میگفتم آخه ما همه اینا رو خودمون داشتیم. تو فاصله 1-2 ساعت میرسیدیم به دریا، به جنگل، به کوه، به زیبایی طبیعت. اما بهش گفتم دارم فکر میکنم وقتی اومدی ایران کجاها ببرمت. که ببینی قشنگیای ما رو :)
- ۲۵/۰۹/۰۲

ااا ویکتوریا بودین!!! کاش فرصتیپیش میومد میتونستم ببینمتون.
در مورد باقی ماجرا، مردا کلا همینن؛)