آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

291

| سه شنبه, ۴ اکتبر ۲۰۱۶، ۰۱:۲۷ ب.ظ

یه دعا یا نذر یا هر چیزی میخوام برای برآورده شدن حاجت.... یه حاجت رو میخوام از خدا... خدا میشه بهم بدی؟ :'(

290

| شنبه, ۱ اکتبر ۲۰۱۶، ۱۰:۴۵ ق.ظ

اولین شب خوابگاه...

289

| شنبه, ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دیشب با هم خیلی چت کردیم.شاید سه ساعت. خیلی حرفا زدیم. سعی کردیم همدیگرو قانع کنیم. ته دلم دوسش دارم، نه خیلیا! فقط بین داشتن و نداشتن میدونم که دارم. اما نمیتونم بروز بدم. نمیخوام با دلم تصمیم بگیرم و سعی میکنم واقع بین باشم. نمیدونم هنوز، که دوسم داره یا چون وقت و انرژیش رو رو من گذاشته نمیتونه ازم بکنه و بره ... اما فک کنم اولی درس باشه. هر چقدرم که دوس نداشتنی باشم...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ سپتامبر ۱۶ ، ۱۴:۲۰

288- رمز اسم وبلاگه، به فارسی البته :)

| جمعه, ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۶، ۰۹:۵۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ سپتامبر ۱۶ ، ۰۹:۵۱

287

| يكشنبه, ۴ سپتامبر ۲۰۱۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ

یکشنبه_چهارده شهریور نود و پنج

خیلی خستم. از هشت صب بیدارم. از دوازده ظهر تا نه شب بیرون بودم. دیشب ک عروسی بودم. فردا هم باید برم آموزشگاه. پس فردا اونهمه راه برای ثبت  نام. پسون فردا  آموزشگاه دوباره. پس پسون فردا کلاس زبان. شنبه باز آموزشگاه.چهارشنبه عروسی. خیلی کار دارم.باید لباسمم مروارید دوزی کنم.یکم متلب یاد بگیرم.ریاضی که وقت نمیکنم. یکم سرچ کنم. خیلی کار دارما. اینم از امروز که رفتیم یکی از بهترین رستورانا با ال نهار خوردیم و بنده به محض اومدن به خونه اسهالی شدم. امیدوارم مورد خاصی نباشه و صب که پامیشم خوب باشم. عصر هم ک رفتیم کافه و هات چاکلت با غلظت صدو بیست درصد خوردم.جوری ک گلوم سوزش گرفت! البته آب معدنی بزرگی ک خریدم و تو کیفم گذاشتم کمی کمکم کرد. بعد ظهرم که رفتم دانشگاه مث ابر بهار عرق ریختم. من چرا اینقدر عرق میکنم! یعنی شر و شر عرق کردم. کمی هم اعصاب خوردی برام رقم زدن کارمندای گشاد دانشگاه. خیلی سردرگمم که انتقالی رو هرجور شده بگیرم یا بسپرم دست تقدیر و سرنوشت یا اصن نرم دنبالش؟ خیلی در عجبم. سه شنبه هم که ثبت ناممه... خدایا کمک!

  • ۱ نظر
  • ۰۴ سپتامبر ۱۶ ، ۱۴:۱۹

286

| پنجشنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۱۶، ۰۹:۵۴ ق.ظ

یکی از روزا که مامانش اینا مسافرت بودن، با هم رفتیم پیتزا زدیم. پولشو با اصرار حساب کردم و دو روز هم تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم. اما بعدش بهش گفتم که کفگیرم خورده به ته دیگ و اونم یکم گذاشت روش ریخت به حسابم!

بعد از ناهار یه مسیر طولانی رو پیاده رفتیم و بعد هم جدا شدیم :)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۱۶ ، ۰۹:۵۴

285

| سه شنبه, ۳۰ آگوست ۲۰۱۶، ۱۲:۱۱ ق.ظ

گاهی وقتا واقعا فک میکنم که بودنم با خان اشتباهه. نمیدونم چرا همش به این نتیجه میرسم. دعواهای اخیرمون اکثرا واس همین بوده. یعنی واقعا تصمیم داشتم جدا شم. اما خر شدم و برگشتم. بازم دیروز که داشتم برای نین حرف میزدم ته دلم فک کردم شاید اشتباهه. فقط خدا میدونه. تنها نگرانیمم کارشه. نمیدونم واقعا بعد از این چند سال هنوز، دوسش دارم یا نه :( خیلی حس بدیه. از حدا میخوام که اگه به صلاحه که این دوستی ادامه داشته باشه و به سرانجام برسه اما اگه به صلاحمون نیس زودتر بی سر و صدا تموم شه :(

284

| دوشنبه, ۲۹ آگوست ۲۰۱۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ
گرایشی که می‌خواستم و دانشگاه و شهری که نمی‌خواستم اما روزانه...
غروبی نزدیک سه ساعت رفتم پیش نین. کلی حرف زدیم... ای خدا امیدوارم خیر داشته باشه برام. کاش بشه انتقالی بگیرم شهر خودم....

283

| يكشنبه, ۲۸ آگوست ۲۰۱۶، ۰۳:۰۹ ق.ظ

فردا جواب نهایی ارشد میاد. وای که کجا قبول میشم یعنی؟ خدا کنه همینجا باشم تا بتونم هم کارمو ادامه بدم و هم کار خوب پیدا کنم...

مامان اینا از پنجشنبه رفتن. مامان اینای خان هم رفتن سفر جمعه. قرار بود همو ببینیم که نشد و این جرقه دعوامون شد :) خب کش هم پیدا کرد و تا امروز طول کشید. دیروز که نبودم دو تا خواهرای مامان اومده بودن اینجا. پیش مادرشون. یعنی خاله نیستن که، عمه ن! ولش کن راجع بهشون حرف نزنم بهتره...

شبا هم که سین میومد اینجا و صبا صبونه مشتی میزدیم به بدن. دیشبم برگشتنی یکم موز خریدم با شیر صب شیر موز درس کردم با نیمرو.

به قول شاگردام، کانکلوژن! آی لاو تریپ :))))))

282

| چهارشنبه, ۱۷ آگوست ۲۰۱۶، ۱۲:۳۴ ق.ظ

در این مدت اتفاقات بسیاری رخ داده و یا در حال رخ دادنه که از مجال و حوصله ثبت خارج بوده. اما در هر حال لازمه که بعضیاشونو بگم. این که مثلا بعد از ماهها دعوا و ندیدن هم بلخره دوشنبه گذشته(هجدهم مرداد) همدیگه رو همون جای خودمون دیدیم و تصمیم گرفتیم بچه بازی رو بذاریم کنار. یعنی من بذارم کنار! همون روز سوغات چند ماه پیشمو با یه کتاب ازش هدیه گرفتم. مورد بعدی اینکه در حال گسترش کارشه و نمیدونیم واقعا چی بشه. فقط امیدوارم که خیر و صلاح درش باشه. کلاسام هم پا بر جاس و پی در پی دنبال کارم. تنها نگرانیم اینه که اگه کار خوبی پیدا کنم و جای دیگه قبول شم چی... امیدوارم خدا اینم به خیر و خوشی رقم بزنه برام. همه رو هم سپردم به خدا. میدونم که همرو خوب خوب با هم مچ میکنه. 

دیروز رفتم سی نما! با خودم :) خیلی خوشم اومد از این حرکت. باز هم تکرار میشه!