آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

301

| دوشنبه, ۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۲:۰۲ ب.ظ

دیروز در واقع دیدمش

امروز مامان خبر خواستگاریشو بهم داد

جزییات،واس وقتی لپ تاپ روشن کردم

دوشنبه بیست دی نود و پنج

300

| پنجشنبه, ۲۹ دسامبر ۲۰۱۶، ۰۶:۰۰ ق.ظ

از سه شنبه اومدم خونه. در واقع رفتم تو فرجه. دیروز و امروز هیچی درس نخوندم. درس نخوندنم رو شروع کردم. در واقع از همون سه شنبه که اومدم خونه چه خبر چه خبراش شروع شد و من فهمیدم که کارشو کرده. البته گفتم الکی میگه این حرفارو. اما دیروز ک زنگ زدم بهش گفت که واسطه فرستادن جلو. استرس وجودمو گرفت. یکمی به تیپ و تاپ هم زدیم. یکم اون از من دلخور شد ک چرا ناراحت شدم و یکمم من از اون که چرا به من نگفته پا پیش گذاشته... خلاصه که امروز من هم قدمی برداشتم و ایشون بسی شاد گشتند. نمیدونم خیر و صلاحمون در چی هست...

299

| شنبه, ۲۴ دسامبر ۲۰۱۶، ۰۸:۰۴ ق.ظ

درس و پروژه ها تلنبار شدن روی هم. امروز یک لحظه به خودم گفتم من برای چی اینجام؟ واقعا هیچ انگیزه ای ندارم. زنگ زدم به خان و گفتم که همش تقصیر توعه که من اینجام. چون تو اون بازه انتخاب رشته باهم خوب نبودیم و من از لجش همه انتخابامو پر کردم :( حیف شد. امیدوارم زودتر درسامو خوب خوب پاس کنم تا برم پیشش، تا بیاد پیشم ....

298

| شنبه, ۱۷ دسامبر ۲۰۱۶، ۰۳:۱۳ ب.ظ

زندگی خوابگاهی؟ من را آداپته تر از آن چیزی ک فکرش را میکردم بار آورده. خیلی چیزها قبح روز اولش را از دست داده. تکیه ام به خودم این روزها بیشتر شده. دیگر مثل روز اول نگران مردنم از گرسنگی نیستم و خیلی چیزهای دیگر...

بخاطر شرایط نامساعد جوی احتمال زیاد یلدای امسال را اینجا ماندگاریم. امروز با یکی از هم اتاقی ها رفتیم و کمی خرید کردیم.من هم وسایل دسر خریدم برای آن شب.

از اتفاقات اخیر بخواهم بگویم بریدن دستم در چهارشنبه دو هفته پیش بود به طرز عجیبی... که دیروز بعد از دو هفته و یک روز زخمش کامل افتاد. هیچ فکر نمیکردم ک خوب شود. همان شب هم سرمای عجیبی خوردم ک آن هم بعد از حدود دو هفته هنوز تک وتوک سرفه ای می آید و میرود. و یک هفته ای که در خدمت جان جانان، فندق جان بودم و باهم بسی عشق ها بازی کردیم. به شدت بوسیدمش و بوییدمش و چلاندمش که  یک هفته ای راحت بودم...

درس و پروژه و مقاله و نرم افزار؟  برای کار کردن زیاد است. خدا یاری کند.

جناب خان؟ او هم هست و با فراز و نشیب فراوان جلو میرویم. چالش و اصطکاک؟ فراوااااان....

297

| پنجشنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۱۶، ۰۱:۵۳ ق.ظ

شنبه که یادم نیست چه کردم. یکشنبه کلاسامو رفتم و غروبش رفتم یه استاد جینگیلی مستون پیدا کردم. در این حد که تو اتاقش دیدمش فک کردم دانشجوعه و منتظر موندم استاد خودش بیاد! دیگه باهاش صحبت کردم و رفتم خوابگاه یکمی مسخره بازی دراوردم. به بچه های خوابگاه نگفتم جناب خانو دارم. نمیدونم به اونا ربطی داره یا نه  منم آدمی نیستم که از جزییاتم واسه کسی بگم. اما اگه حرفش بشه میگم یا نه باز نمیدونم. نمیخوام بگم منم مث اونام چون نیستم و نمیخوامم باشم. اما حرف زدن از چیزای خصوصیم پیش غریبه ها واسم سخته. هرچقدرم که باهاشون دوست شده باشم بازم غریبه ن. دوشنبه رو صب رفتیم کتابخونه شهر عضو شدیم و ظهر اومدم سریع وسایل جمع کردم و آماده گذاشتم و مهمان ناخوانده م هم اومد. خلاصه که بگم آخر کلاس نیم ساعت زودتر پاشدم و رفتم دست و رومو شستم و وسیله هامو برداشتم و زنگ زدم آژانس و رفتم ترمینال. دیگه بعد از کلی راه رسیدم به وطن و بابا اومد دنبالم. فرداش صب نتونستم تا لنگ ظهر بخوابم. بعدظهر با مامان رفتیم خرید براش اما من با گوشواره برگشتم. دیگه دیروزم ظهر بعد از صبونه نشستم به کیک درست کردن و نین پی ام داد که بریم پیش شین و گفتم قبلش بیا چایی با کیک. خلاصه رفتیم یه شاخه گل گرفتم برا شین و رفتیم خونش و غروبم یه سر رفتیم محل کار نین و منو رسوند خونه که برادر و همسرش خونمون بودن. قراره یه کار همسرشو انجام بدم وسط اینهمه کار! خلاصه اینجوری...

296

| جمعه, ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ

دیروز خیلی حالم خراب بود. برادر و همسرش خواستن سورپرایزم کنن اما من ضد حال شدم و اصن خوشحال ک نشدم بلکه ناراحتم شدم. اونا هم فهمیدن.میدونم بیشعورم.اما واقعا گاهی از کنترلم خارج میشه.امیدوارم حال بهم زن نباشم ولی دیروز واقعا down بودم. هم از دست هم اتاقیا عصبانی بودم هم با جناب خان دعوامون شده بودو هم دلم گرفته بودو همه دست به دست هم داد. ولی شام رو باهم بودیم و خوب بود. 

 شب اومدم خوابگاه و صب واس هشت زنگ گذاشتم. خلاصه رفتیم یه جای خوب و ی صبونه مشتی زدیم و بعدش هم رفتیم آب تنی ک خیلی چسبید. من با همسر برادر کلی خوشحالی کردم و امیدوارم از دلش درومده باشه دیشب. به من امروز خیلی خوش گذشت. ناهارم ک ترکوندیم و ساعت چهار و ربع بود ک منو رسوندن خوابگاه  و خودشون رفتن. منم ی ساعتی خوابیدم و پاشدم فقط مایعات خوردم. خلاصه این بود آخر هفته ما. خوش گذشت فقط کاش ان بازی در نمیاوردم o.O

295

| يكشنبه, ۶ نوامبر ۲۰۱۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ

دستپخت خوب مامانم یه چیز دیگس واقعا

روز دوشنبه نتیجه خواسته م رو دیدم. به اونی که میخواستم نرسیدم. زنگ زدم به خان. خیلی گریه کردم. بهم گفت بیا. گفتم نمیام. گفت میام دنبالت و اومد. خوشبختانه راه کش اومد و ما شیش ساعت کنار هم بودیم. بی هیچ مزاحمی. با اینکه روزم خیلی بد شروع شده بود اما عالی تموم شد. همه چیزو فراموش کردم وقتی پیشش بودم. دوسش داشتم وقتی پیشم بود. به این فک میکردم که چقدر دوری روی احساس آدم تاثیر داره. فک میکردم چه حرفا که پشت تلفن نمیزنم بهش اما رو در رو هرگز حاضر نیستم اونا رو بهش بگم... امیدوارم این دوستی و این رابطه خیر درش باشه... خلاصه که باید از نو با همه چیز خودمو وفق بدم. هنوز خیلی درسا رو نخوندم. الان خونم. باید برم یه سری خریدا بکنم...

293

| يكشنبه, ۲۳ اکتبر ۲۰۱۶، ۰۸:۵۵ ق.ظ

از شنبه هفته پیش که آمدم برنگشتم. اینجا یک خلوتی ای دارد که نه دوس داشته باشم ولی می ارزد. به تعریفهای جدیدی از زندگی رسیده ام. مثلا همین شام قبل از هفت شب! باید آماده شم برم سلف.وگرنه سرم بی کلاه میماند! از باقی چیزها هم خواهم گفت...