آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1387 شنبه

| شنبه, ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ

امروز هنوز به هم مسج ندادیم

دیروز ولی ظهر بهم مسج داد و یه کمی حرفای بامزه زدیم

یادم اومد. دیروز لب بودم. ظهر رفتم تا ساعت 4 اینا یه جا کار داشتم

بعدش رفتم آفیس ناهار خوردم

بعدش جیم

بعدشم خونه

اومدم دوش اینا گرفتم بعدش با الفی و شوورش رفتیم شام بیرون

شاورما خوردیم و برگشتیم من لالا

صبح ساعت 8 اینا پاشدم

صبونه خوردم

یکمی اتاقمو مرتب کردم

12 رفتم آفیس

اضافه شام دیشبمو بردم بخورم

یکمی توی آفیس وقتمو تلف کردم

بعدش اینستامو پاک کردم

امروز دو بار اینستامو پاک کرد

اوف بر من

یکبارم الان نصب کردم دیدم توش نریدن برام دوباره پاکش کردم

نشستم یکمی با خودم برنامه ریزی کردم

یه کمی هم فرمای اسکالرشیپا رو پر کردم

فقط باید یه پروپوزال بنویسم که نمیدونم چی بنویسم

باید پروپوزالای قبلیمونو بخونم

و برنامه دارم که درس بخونم

چرا آدم نمیشم من؟

اومدم خونه ساعت 4 

خیلی خوابم میومد

سوار اتوبوس اشتباهی شدم

رفتم یه مسیر دیگه

شکر خدا دم آفیس پیاده شدم و یه دوچرخه دیدم

با همون دوچرخه هه برگشتم خونه

10 دقیقه ای

اومدم یکمی دراز کشیدم

یه چای خوردم

لباسا رو بردیم لاندری و پهن کردم

نشستم ابروهامو برداشتم

قیافم خیلی تکراری شده بود

و دوستم نون با دوس پسرش اومدن خونم چای دادم خوردن و رفتن

ژل ابرو خریده بود برام یه خورده زد

و الان از قیافم خیلی راضی ام

دلم میخواد بخرمش

ولی این خیلی گرونه

شایدم خریدم حالا

الانم که اومدم درس بخونم گرسنمه

چرا خب...

فارست رو هم روشن کردم

نمیدونم

برم یه چیزی بخورم دیگه

هوس سالادم کردم

برم مرغ و سالاد بخورم

فردا صب میخوام برم جیم

ورزش کنم

ای خدا

امشب باید حتی اگه شده یه کلمه هم که شده درس بخونم

دلم میخواد فیلم هم ببینم

خیلی هم دوست دارم سه شنبه اوپنهایمر رو برم

به یکی از دوستام مسج بدم ببینم میان

اگه نیومدن شاید تنهایی رفتم

سه ساعت!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ سپتامبر ۲۳ ، ۲۱:۰۸

۱۳۸۶ هو ایتس گوعینگ

| جمعه, ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

داشتم مرور میکردم که چگونه میگذره

تو تمام این مدت هر روز یکبار از هم خبر گرفتیم

تقریبا به نظرم آدم سرعتی و خیلی ابرازگری در رابطه نباشه

شاید هم چون کارش مشخص نیس دوست نداره از راه دور من رو هوایی کنه

ولی همون روزی یه بار به هم مسج میدیم

یه روزایی اون، یه روزایی من،

یه وقتا صبحها، یه وقتا عصر

خلاصه داشتم واتسپمو میدیدم که هر روز یه تایمی یه مسجی رفته اومده

اونم نه چت طولانی، در حد چطوری و همه چی خوبه و این حرفا

امروزم دم ظهر مسج داد که روز خوبی داشته باشی

وقتی جوابشو دادم و انلاین بودم اومد و باز نوشت

یکم نوشت و پاک کرد و گفت آی میس یو

به نظرم خجالتی اومد

گفتم منم همینطور

گفت برات کلی گیفت خریدم از بازارای محلیمون و این حرفا

منم ذوق و تشکر کردم

گفت سه چهار هفته دیگه ممکنه بیاد

گفتم امیدوارم به زودی ببینمت

پریروز با مشاورم حرف زدیم نمیدونم نوشتم یا نه 

ولی تشویقم کرد که بدون پیش داوری و قضاوت از روی تجربیات قبلی یا لجبازی باهاش رفتار کنم

و این که ارزش این رو داره که من مسج بدم بهش

گفت شاید سرش شلوغه

شاید درگیره

شاید فک میکنه مسجش اذیتت میکنه

به هر حال من شعی میکنم نایس باشم

هیچی دیگه فقط خواستم بگم همه چیز خیلی آروم در جریانه

تا بیاد ببینیم چطور پیش میره

  • ۱ نظر
  • ۱۵ سپتامبر ۲۳ ، ۰۰:۳۹

1385 ویکلی پراگرس ریپورت

| چهارشنبه, ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۲:۵۳ ق.ظ

خب شروع کردم به نوشتن مقاله و در این اولین روز همون بولت پوینتایی که نوشته بودم رو بردم توی لیتک و الان سکشنهای مربوط به Declaration of interests-Data availability statement- و ORCIDs نویسنده ها رو هم اد کردم.لازم به ذکره که اسامی نویسندگان که خودم و استادم هستیم و عنوان مقاله که کپی برابر اصل عنوان پرزنتیسشن دو ماه بعدمونه هم الصاق کردم. حالا عمه من باید از ایران بیاد اینو بسط بده و داستان بسرایه و رفرنس بده و ال و بل و جیمبل کنه. ای خدا آه ای خدا....

  • ۲ نظر
  • ۱۳ سپتامبر ۲۳ ، ۰۰:۵۳

1384

| دوشنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ

این خیلی عجیبه که این پسر هفته اولی که رفت خیلی پر شور و حرارت رفت

هر روز صبح بخیر میگفت و سریع پیامام رو سین میکرد

اما الان یه سه روزیه که هم مسج نمیده صبحها و هم وقتی من مسج میدم دیر سین میکنه

البته هربارم که دیر سین میزنه سریع عکس میفرسته که ببین من مشغول فلان کار بودم مثلا

نمیدونم دیگه

تا دیروز سعی کردم اگه یه روز اون مسج نداد من بدم

اما امروز دیگه مسج ندادم

حتی واتسپمو باز نکردم که لست سینشو چک کنم

چقدر مثل احمقا کل هفته پیش نشستم توی خونه و بهش فک کردم

نمیدونم ولی حس میکنم این داستان هم یه جورایی تمومه

ولی همون مدت کم هم خوش گذشت🤷🏻‍♀️

  • ۴ نظر
  • ۱۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۶:۳۱

1383

| يكشنبه, ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۲۱ ق.ظ

جمعه میتینگ داشتم. استاد پنجشنبه ایمیل زد که فردا سر امتحانم و میشه به جاش ایمیل بزنی آپدیت کنیم؟ گفتم آره دیوونه

جمعه صبح زود با همخونه پاشدیم بریم تا آخرین صبونه ویک آو ولکام رو بگیریم. ساعت 8 دانشگاه بودیم و یه چند تا پنکیک و کافی دادن بهمون. نشستیم خوردیم. بعدش من رفتم آفیسم و سعی کردم یه اوتلاین واسه پیپر بعدی حاضر کنم. یعنی کل هفته رو چرخ چرخ زدم و صبح جمعه نشستم به انجام کاری و تولید محتوایی برای استاد. خدایی ریدم!

بعد اون وسطا هی رفتم تلفن و با بابا کلی حرف زدم. شاید یه ساعتی حرف زدیم. مامان خونه نبود و راحت میشد حرفای خصوصی زد.

امروز این پسر بهم صب بخیر نداده هنوز

نمیدونم میده یا نه

دیروز صب من دادم و خیلی دیر جواب داد

گفتش داشتم ویدیو گیم بازی میکردم و عکس تلویزیونشونو برام فرستاد

کلا یه گریتینگی صبا داریم و میره تا فردا صبحش

که حالا امروز صبحم خبری ازش نشده

شنبه قرار بود با میم شین بریم بیرون. قرار بود بریم باربکیو اما برنامه بهم خورد

گفتم شنبه ببینمت و اینا که دیدم شنبه صب مسج داد که بیا خونه الف2 اینا دور هم باشیم. خود الف هم بهم مسج داد و دعوت به عمل آورد

به عین گفتم زمان انتقام فرا رسیده که دعوتشو قبول نکنم. اما قبول کردم و ظهر دیگه جوری حاضر شدم که برم سر کار

لباسای سر کارمو پوشیدم و موهامم درست کردم و آرایش کردم و رفتم خونشون

البته قبلش رفتم یه چیز خوشمزه هم خریدم

دیگه ناهار اونجا بودیم و یکمی نشستیم و حرف زدیم و اونام که همش بازی کردن و موقع کارم پاشدیم اومدیم از خونشون

شب هم که تا ساعت 10:30 اینا سر کار بودم

امروزم سر کارم

هیچی دیگه. همین

هنوزم مسج نداده

نمیدونم الان صب بخیر بگم بهش یا بمونم دیرتر بگم هوز یور ساندی؟ 

پ.ن: فک کنم این دوست عزیز خارجیمون هم دیگه منو گردن نمیگیره

نمیدونم چرا دیگه جواب نمیده :))))))))

  • ۰ نظر
  • ۱۰ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۲۱

1382

| پنجشنبه, ۷ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۱:۲۲ ق.ظ

دیروز عکس دفترشو براش فرستادم و گفت نووووو وای؟ آی هو ماین. گفتم الان یکی دیگم داری. زود بیا تا تاریخش نگذشته

گفتش باشه. پس منم یکی برای تو میخرم

اسکی رونده!

دیگه خبری ازش نشد

هنوز شب بخیر نمیگه :))))

دیشب نمیدونم چجوری خوابم برد. غروب پتوم رسید و دیشب دیگه یخ نزدم تا صب

حتی نصفه شب پاشدم و لباس گرمم رو در آوردم تا بخوابم

حتی پتومم میزدم کنار تا نپزم.

چجوری با پتو مسافرتی زندگی کردم دو سال؟

دیشب مسواک نزدم. روم به دیوار

نمیدونم برقا رو خودم خاموش کردم یا همخونه!

بعدش صب پاشدم. ساعت 8 اینا

ساعت 9:20 دیقه بهش گود مورنینگ دادم

اونم سلام داد و گفت که پروپوزال 11هم رو نوشتم و تموم شد

منم براش دست زدم و گفتم گود بوی.

پرسیدم واسه پرمیت اپلای کردی؟ گفت آره

کاش زودتر پرمیتش بیاد و خودشم پاشه بیاد ببینم ما کجای کاریم :))

امروز ناهار آش سفارش دادم باید ساعت 12:30 برم بگیرم. اصلا یادم نبودا

همین دیگه

هی دوست دارم بهم مسج بده

امشب میگم فیلم هاپوش رو برام بفرسته اگه نفرستاده بود

 

پ.ن.: صب بهش صب بخیر دادم

پاشد نوشت های "آسمان"

I'm almost done

پشمام ریخت

گفتم خدایا چی میگه این آیم دان؟ با من دانه؟ با این کارا دانه؟ با صب بخیر گفتن؟ با چی؟

که گفت با پروپوزالم

آخه مرررررررررررد!

  • ۳ نظر
  • ۰۷ سپتامبر ۲۳ ، ۱۱:۲۲

1381

| چهارشنبه, ۶ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ

یعنی این اورتینکینگ پدر منو در آورده

امروز صبح هم بهم صبح بخیر داد

دیشب یه عکس از خودم استوری کردم و برام ریپلای زد نوشت "اسمی که برام گذاشته" زیبا. البته به اسپنیش نوشت و من زدم ترنزلیت تا بفهمم چی گفته.

و من به چی فک میکنم؟
نکنه عیب و ایرادی داره که کسی باهاش دوست نشده و من خل و چل همینجوری زارتی دارم دلمو میدم دستش؟

خب اگه مشکلی نداره چرا تنها مونده؟

چل شدم به خدا!

دیروز واسش یه پلنر خریدم نمیدونم عکسشو براش بفرستم یا نه

  • ۳ نظر
  • ۰۶ سپتامبر ۲۳ ، ۱۲:۰۲

1380

| چهارشنبه, ۶ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۲:۳۴ ق.ظ

آخیش... تنظیمات تاریخ وبلاگ رو تغییر دادم و دیگه برای اینکه بفهمم کی چی نوشتم نیاز نیست اول همه نوشته هام تاریخ و ساعت بذارم و تازه کلی وقتا هم یادم بره!

امروز صب از کلینیک دندونپزشکی زنگ زدن. برداشتم گفتم الو سلام. گفت هااای. امروز وقت داشتی میای؟ گفتم اوووو اصلا یادم نبود. خدا پدرتو بیامرزه! دیگه هیچی ساعت 12 ناهار خوردم و رفتم که یک نوبت داشتم. کلینینگ انجام دادم و کلی هم خانم دکتر سیاهپوست شوخی کرد باهام و خندید. هی میگفت تو چون سینگلی و بچه نداری و کسی نیست سلف استیمتو خراب کنه 22 ساله موندی و نو وی تو 31 سالت باشه و خیلی کوچولویی و این حرفا. بعد میگفت یو آر سو بریو که تنهایی مهاجرت کردی و این داستانا. خودش هم از آفریقا اومده بود و داشت باهام در مورد بک گراندی که داشتیم و هایجین ضعیف و این چیزا همدردی میکرد.

انی ویز... بعد از اونجا سریع اومدم خونه و نماز خوندم. با هودی و لگ :)) بعدشم ساندویچ ساز رو برداشتم بردم والمارت پس بدم. گفتم یه پتو هم همونجا بخرم. اما پتوش دیدم از آمازون گرونتر بود. دیگه یه خورده سیب زمینی و خوراکی خریدم و اومدم خونه. ساعت 6 اینا رسیدم و یه کوچولو از پیتزای آماده حاضر کردم با دوغی که از والمارت گرفتم خوردم و چای دم کردم و اومدم تو اتاقم خوابم برد چه خوابی! ساعت 9 اینا بود پاشدم دیدم چاییه پوکیده قشنگ. همخونه زیرشو خاموش کرده بود. اما دیگه دیدم قابل خوردن نیس. یکی دیگه دم کردم و اومدم نشستم پتو اردر بدم. من نمیدونم کامفورتر چیه. تا جایی که میدونم duvet میشد لحاف ولی دیگه هرچی سرچ کردم توی آمازون واسم کامفورتر آورد منم بعد از تعللهای فراوان و دقیقا دو ساعت بالا پایین کردن آخرش یکی از همونا سفارش دادم. چون که سفید ساده بود یه روکش دووت سایز UK King هم اردر دادم که از هر طرف 15 سانت بزرگتره. شاید آب بره. شایدم فیت شه. اگه نشد پسش میدم به هر حال...

دیگه چی؟ بعد از صب تا الان هیچ خبری از این پسر نشده. نمیدونم واقعا ما چیه رابطمون؟ چرا صب بخیر گفت؟ چرا دیگه هیچی نگفت؟ 

خب من وابسته میشم لاناتی!

کاش امشب بهم مسج بده. قرار بود از هاپوش فیلم بفرسته برام :\

 

  • ۱ نظر
  • ۰۶ سپتامبر ۲۳ ، ۰۰:۳۴

1379

| سه شنبه, ۵ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

دیشب خواب دیدم بهم مسج صب بخیر داده

و گس وات؟

امروز صب بهم صب بخیر داد 😁😁😁

من دیگه nmt بخدا!

الان اگه نین بود مسخرم میکرد میگفت نه بابا صب پا میشه اول یه دور به همه صب بخیر میگه بعد میره سر کارش :))))

 

****

دیشب عکسمونو براش فرستادم گفت یو آر د کیوتست این د فوتو. گفتم مرسی یو لوک گود توووو

خدایا انگلیسی ارتباط برقرار کردن سخته. ولی خب نمیتونم بگم یه مانعه. این خیلی عجیبه که با همه سختیهاش ارتباط شکل میگیره

و احساس به وجود میاد🥰

 

  • ۳ نظر
  • ۰۵ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۳۳

1378 شرح قرار صبونه!

| يكشنبه, ۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ

یکشنبه، 3 سپتامبر، 11:26 صبح

دیروز ساعت 9 اینا از تختم در اومدم

دست و صورتمو شستم و شروع کردم حاضر شدن

* این وسط بابا زنگ زد و یه بار هم زنگ زدم مامان ال دوستم برای عرض تسلیت و با زن داداشم هم حرف زدم و الان ساعت شد 12:35 ظهر :)) **

 

خب. باز قبل از هر چیزی میخوام به خودم این هشدار رو بدم که خر شلمغز اینقدر سریع وا نده. اینقدر سریع خوشت نیاد بشینی به فکر و خیال خودتو باز دوباره داغون کنی نتونی فراموش کنی همه فکر و ذهنتو درگیر کنه :|

 دو سه دقیقه قبل از ده بهش مسج دادم که گود مورنینگ و گفت الان میخواستم بهت مسج بدم حاضر شدی بگو. گفتم من حاضرم که گفت تا یه ده دقیقه دیگه میام دم درتون دنبالت. نشستم با نین یه ویدیوکال ریز کردم و بعدش رفتم کفشامو پوشیدم. ساعت 10:15 گفت دم درم و منم رفتم پایین. پیراهن سبز گل گلیمو پوشیده بودم. روش یه ژاکت نازک توسی با کیف کوچولوی توسی و کفشامم مشکی بودن. موهامو باز گذاشتم و زیرشو یه کوچولو بیگودی ریز کردم. آرایشمم خوب شده بود. اونم یه پیرهن صورتی با یه ژاکت سورمه ای پوشیده بود. خوشتیپ بود در کل. اینو عین هم تایید کرد :)))))

ما شروع کردیم به حرف زدن  و راه افتادیم به سمت پایین. در مورد مشکلی که برای پرمیتش پیش اومده بهم گفت که باید حتما بره خارج از خاک اقدام کنه و با دوستاش مسخره بازی درآوردن که آره قراره دیپورتش کنن و این داستانا. و یه جا وسط راه گفت کجا داریم میریم؟ گفتم نمیدونم :)) تو جایی تو ذهنت داری؟ گفت نه ولی میتونیم بریم فلانجا. گفتم خوبه. گفت دقیق یادم نیس. تو میدونی کجاس؟ گفتم آره اما یکم بعدش گفتم الکی گفتم نمیدونم کجاس خودت پیداش کن. گفت عیبی نداره همینوری بریم. خلاصه رسیدیم و رستورانه پر بود شماره تلفنشو گرفتن که خالی شد مسج بدن و ما هم راه افتادیم یکمی قدم زدیم. و رفتیم توی یه فارمرزمارکتی که همون بغلا بود چرخیدیم. هی ازم نظرمو میپرسید در مورد چیزایی که اونجا بودن. یه سری گردنبند و دستبند نشونم داد گفت ازینا خوشت میاد؟ گفتم آره. گفت تو کشور ما ازینا زیاده برات یه دونه میارم. گفتم باشه سوغاتی! ^_^ یا وایسادیم صابونا رو بو کردیم و گفتیم از کدومش خوشمون میاد. گفت من از بوی تمیزی خوشم میاد. ولی اونی که تو خوشت اومد بوی عطر زنونه میده. در مورد غذاها هم حرف میزدیم میگفت تو که بیکن نمیخوری؟ گفتم نه حالم بد میشه و اینا. مثلا داشت بهم میگفت چه آپشنایی دارم برای غذا، با درنظر گرفتن این که چی دوست ندارم 

گفت دیروز رفتم آفیستون. وسایلات بود اما خودت نبودی. گفتم آره بودم میتینگ داشتم. گفت از روی اون اسنکایی که دور و ورت بود میشد گفت همون دورو ورایی. گفتم دسم من mess عه. خیلی شلوغ پلوغه. گفت خونتونم همینجوری شلخته ای؟ گفتم آره. گفت ولی من خیلی تمیز و مرتبم. گفتم ولی من وقتی اتاقمو مرتب میکنم وسایلامو نمیتونم پیدا کنم و کلافه میشم غر میزنم :)))) بیچاره پشماش ریخت :))))

این وسط گوشیش از کار افتاده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه. برگشتیم رفتیم رستورانه و غذا سفارش دادیم. من قارچ و نیمرو روی تست با سیب زمینی و کافی سفارش دادم و اون هم هم بندیکت گرفت. جفتمون هم تقریبا نصف غذامون اضافی اومد.

آخرا که نمیتونستم بخورم گفت اینجوری ای که ای خدا الان اینو چیکارش کنم دیگه نمیتونم. گفتم دقیقا درست گفتی. الان اگه مامانم بود میگفت ماماااااااان، میشه دیگه نخورم؟ اونم میگفت خب نخور و من میدویدم میرفتم :)

یه جا وسط راه رفتنا گفت یاه... یاه... بعد گفت دیگه نمیدونم چی بگم. گفتم همین یاه به اسپنیش چی میشه؟ گفت سیییی. گفتم سییییی و باید زبونتو یاد بگیرم ازت. خلاصه که مکالمه اسموث بود. صبونه که تموم شد کادوشو بهش دادم. جاکلیدی و کارت. اول کارت رو باز کرد و خوند و خندید. بعدشم جاکلیدی. یادم نیست گفتم یا نه. فک کنم گفتم. اینو نشون کنسولگری بده بگو سریعتر ویزامو بدین من ایندجینس هستم و این حرفا... خلاصه همونجا کلیداشو از جیبش در آورد و دیدم به به 4 تا جاکلیدی دیگه غیر از این داره. همشونو بهم گفت که چه داستانی داره و اینو هم وصل کرد. گفتم میخوای وصلش نکن خیلی سنگین میشه! گفت نه دوس دارم و این حرفا. خلاصه. تهش گفتم بیا یه سلفی بگیریم. گفت بیام کنارت بشینم؟ گفتم آره. خلاصه اومد و یه چندتایی سلفی با گوشی من انداختیم و دیگه برای حساب کردنم گفتم بیا نصفش کنیم. گفت نه مهمون من. گفتم خب این دفعه نصف کنیم دفعه بعدی مهمون تو. گفت معلوم نیست من دفعه بعدی باشم یا نه. گفتم معلومه که هستی. گفت خب دفعه بعدی نصف میکنیم. دیگه منم پذیرفتم. گفت ولی حتما منتظرم بمونی ببرمت اون رستورانه ها. گفتم کدوم رستورانو میگی؟ همون که تو خیابون فلانه؟ گفت نه. تو نرو رستوران تا من بیام. گفتم باشه :)

اون بین در مورد غذا هم طبق معمول حرف زدیم و غذاهای شمالی رو نشونش دادم و اسم رشت رو دید و دیگه هی با یه لهجه رشتی صدام میکرد رشتی گرل :))) کلی خندیدم. گفتم عاااالی میگی یعنی :))))))

گفتش که تو زمستون که زیاد نمیشه بیرون رفت بیا با هم یه غذای خودشونو بپزیم. تازه کلی فک کرده که پرک نداشته باشه و پخته باشه و من دوس داشته باشم. گفت ولی یه روز کامل طول میکشه و باید زیاد بپزیم. گفتم باشه. میخوای از صب تا شب گشنه نگهم داری؟ گفت آخه طولانیه. گفتم ایرادی نداره از اوبرایتس سفارش میدیم تا شب که غذات حاضر بشه :))

تازه بهم پیشنهاد داد که اگه تعطیلات ژانویه رفت کشورشون منم برم ^_^ وای خیلی خوب میشه اگه برم ^_^

در مورد دوچرخه سواری حرف زدیم. گفتم منتظر پاییز بودم تا اون مسیره رو دوباره بریم. میگفتی قشنگ میشه. گفت حتما برو. گفتم لعنتی وقتی بودی من گم میشدم. نباشی که صد در صد گم میشم. خندید گفت چنسز آر های که گم بشی. گفتم چنس چیه دفنتلی گم میشم عامو. ولی باز گفت برو و خیلی قشنگ میشه و اینا. گفتم زنگ میزنم بهت بهم بگو حالا به راست بپیچید و ادای گوگل مپس رو در آوردم :)))

وقتی اومدیم خونه باهام تا دم درم اومد و من بغلش کردم و سریع هم البته ولش کردم. گفت شما گونه هاتونو به هم نمیزنین؟ گفتم نه واس چی؟ گونشو زد به گونم و گفت ما اینطوری گریتینگ میکنیم. گفتم خب یاد گرفتیم. خلاصه از در جلو اومدم توی ساختمون و همونو از در عقب رفتم خونه عین اینا تا براشون تعریف کنم :)))) ناهار هم اونجا موندم.

با راهنمایی بچه ها بهش مسج دادم که مرسی بابت برانچ و کلی لذت بردم و گفت که گوشیش درست شده و آی ویل میس یو...

عین گفت بگو آی آلردی میسد یو :) چه بلایی هستن دوستای من. عمرا به ذهن فقیر من میرسید همچین حرفی. خلاصه که یه استیکر بغل میمونی داد.

عصری هم که رفتم سر کار ساعت 5 و شب پاره و داغان برگشتم خانه. اصن یه وعضی... شب هم مسج دادم که چی شد کارات به کجا رسید؟ ساعت 2 شب مسج داد که تازه تموم شده.

خلاصه... دیگه چی؟ دیگه این که کلا خیلی اخلاقش خوب بود به نظرم. همه درها رو برام باز میکرد و نگه میداشت من اول برم داخل. یا اونجا که سرور ازش پرسید میتونید منتظر بمونید اول که گفت آره بعدش به من نگاه کرد و نظرمو هم پرسید. یا همش وایمیستاد اول من رد بشم. قشنگ مشخص بود اخلاق و رفتارش که تو یه خونواده درست و حسابی بزرگ شده. امروز دوباره تحقیقات میدانیمو انجام دادم و دیدم سال 2009 بچلرشو گرفته و این یعنی 5 سال از من بزرگتره. 

البته این وسطا همش فک میکنم شاید ما دوست معمولی هستیم و الکی فکر و ذهنمو مشغولش نکنم. از یه طرف میگم خب همش لحظات دوتایی داریم. بازم میگم شاید من دارم توهم میزنم الکی. نمیدونم. تهش خسته میشم میگم ولش کن بذار ببینیم چی میشه...

  • ۳ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۳:۰۵