آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1347- 18 جولای 2023، 00:10 نیمه شب

| سه شنبه, ۱۸ جولای ۲۰۲۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ

داشتم تو اینستا میچرخیدم، رسیدم به پیج مج.تب.ی شک.و.ری

نمیدونم چی شد که رفتم سراغ پادکستش.

الان تو این لحظه دارم اپیزود اول رادیو ر.ا.ه رو گوش میدم و فقط بگم ساچ عه واو!!!

حتی اگه اون یه جمله ای رو که نیاز بود یکی بهم بگه رو از این پادکست شنیدم، ممنون آقای شکو.ری هستم!

 

"بپذیرید که او مرا دوست ندارد"

1346- 16 جولای 2023- 14 ظهر Ready؟

| يكشنبه, ۱۶ جولای ۲۰۲۳، ۰۲:۰۳ ب.ظ

خب هدف جدید زندگی اجتماعیم اینه که آدمای جدید زیادی ببینم

توی جمع ها برم

با آدما حرف بزنم و از این انزوا دربیام

چرا که نه؟

 

البته تایم هایی هم که با خودم میگذروندم هم که جای خودشه

 

1345- شنبه 15 جولای 11 صبح

| شنبه, ۱۵ جولای ۲۰۲۳، ۱۱:۱۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ جولای ۲۳ ، ۱۱:۱۲

۱۳۴۴ آپدیت پست قبلی

| جمعه, ۱۴ جولای ۲۰۲۳، ۰۴:۴۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ جولای ۲۳ ، ۱۶:۴۴

1343 دیت؟

| پنجشنبه, ۱۳ جولای ۲۰۲۳، ۰۱:۴۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ جولای ۲۳ ، ۰۱:۴۵

غربت

| چهارشنبه, ۱۲ جولای ۲۰۲۳، ۰۲:۱۶ ب.ظ

هوم سیک شدم اما هیچ‌ پناهی ندارم که بهش چنگ بندازم

1341 دلم بغل میخواد :(

| سه شنبه, ۱۱ جولای ۲۰۲۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

بیان ریده

خیلی افتضاح شده سرعتش

میخواستم به صورت کلی اتفاقات و مسائل اخیر رو تعریف کنم اما انگار بهتره فقط آخرین مسئله رو بگم و بعد بیام بقیه چیزا رو بگم

شنبه شب از سر کار برگشتنی یه جلسه اضطراری با ع گذاشتیم چون کیس قبلیش با زیدش رویت کرده بودم و بهش گفتم

قشنگ معلومه لجش گرفته بود اما اونم عقدشو سر من خالی کرد و چون میدونه ول کن من به دوستش اتصالی کرده کلی شر و ور بار من کرد که اصن هیچ ربطی هم نداشت و من خیلی ناراحت شدم

اصلا نمیدونم چرا اینقدر ول کنم اتصالی کرده به این دوست عتیقش 

البته پسر خوبیه اما قحطی پسر خوب نیومده که

خلاصه نمیدونم

خیلی هم این روزا همش هی گریه دارم

مامان سرما خورده و اصلا یه وضع ناجوری داره

دلم خیلی برای بابا میسوزه

مامان انگار صد سالشه

البته سنش کم هم نیست

73 سالشه

اما خب خیلی پیر و فرتوت و داغون شده

امروز زنگ زدم و کلا چشماش بسته بود و مث معتادا سرش هی خم میشد توی ظرف غذاش

واقعا خیلی غم انگیز و زجر آوره دیدن این چیزا

واقعا دلم گریه میخواد

چرا اینطوریه

یه حس تخمی عذاب وجدانم دارم که من اومدم اینجا و اونجا نیستم

حالا نه از سر عشق و علاقه اما از سر وظیفه

ولی خب حتی اگه بودم هم هیچ فایده ای نداشت

نمیدونم چرا آدم به این روز میفته

مامان شده لنگه کپی برابر اصل مامانش

یه چیز ناجوری

من هم که از اینور ول کنم اتصالی کرده و ع همش میگه نشدنیه

نمیدونم چرا اینو میگه و از این بیشتر لجم میگیره

این روزا همش دعا میکنم که اگه چیزی مال من نیس از ذهنم بیفته

یا خدایا با طلب آنچه برایم در آن روزی مقدر نکرده ای به زحمتم میفکن

خدایا چرا اینجوری شد آخه؟ 

کاش یکم آرومتر میرفتیم جلو

کاش اینقدر کله شق بازی درنمیاوردم :(

 

پ.ن: بچه ها میخوام دیگه از این به بعد اینجوری فک کنم که اون یکی دیگه رو دوست داره و به اون آدم متعهده و من هیچ حق فکر کردن بهش رو ندارم. اینطوری خیالم راحت تر و تکلیفم روشنتره با خودم :-/

 

1340

| پنجشنبه, ۲۲ ژوئن ۲۰۲۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ

نمیدونم، دوست دارم شروع کنم به نوشتن و فعالیت توی یه پلتفرم جدید. 

مثلا توعیتر، یا کانال 

شایدم بیشتر پست بذارم همینجا

دوست دارم بیشتر از خونه کار کنم چون حضور ع و دوستش خیلی باعث بهم خوردن تمرکزم میشه

یا به صورت یه روز خونه یه روز دانشگاه

دانشگاهم مثلا از صب زود پاشم برم تا عصری زودتر بیام

تا بتونم برم یکمی قدم بزنم مثلا

چه میدونم آدمه دیگه

امروزم رفتم دانشگاه ظهری ع اومد مگه گذاشت درس بخونیم؟

تا ساعت 6 عصر نشستیم حرف زدن

بعدشم که اونا رفتن هندیا شروع کردن حرف زدن

منم پاشدم اومدم خونه

الان بشینم یه ساعت درس بخونم هنر کردم

بعد از ظهر با یه نفر چت کردم خیلی داغون بود طرف!

الان دیدم بلاکم کرده :)))))

خدایا

سرمو کجا بکوبم؟ :)))))

 

1339. Lonely me

| سه شنبه, ۲۰ ژوئن ۲۰۲۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

از صبح میخوام پست بذارم و بعد برم سراغ درسام. اما نمیشه

الان ساعت 20:23 روز سه شنبه، 20 جون هست. از صبح گفتم بشینم درس بخونم. آیا تا الان یک کلمه کار انجام دادم؟ خیر

نمیدونم چه مرگمه

هر ماه نزدیکای پریودم که میشه این حال بد بر من غلبه میکنه

این ماه اینقدر خواب دارم که گفتم نکنه کم خونی گرفتم. قرص آهن رو زودتر شروع کردم

نمیدونم. حس تنهایی بسیار شدید و عمیقی من رو در بر گرفته. نمیدونم چاره اش چیه.

ظهر گفتم ناهار بخورم و درس بخونم. باز نخوندم

گفتم بعد از ظهر چرت بزنم پاشم بخونم. نخوندم

گفتم ناهار فردا رو بار بذارم و بشینم بخونم. بازم نشستم و دارم پست میذارم

چه مرگمه پس؟

همش دلم گرفته

نمیدونم چی دلتنگیمو برطرف میکنه

آره خیلی عمیقا دوست داشتم کسی تو زندگیم بود تا تنهاییمو باش قسمت میکردم. از طرفی هم میدونم حالا که نیست از تنهاییم لذت ببرم و با خودم خوش بگذرونم. اما واقعا نمیشه. نمیدونم چرا. شاید چون هیچوقت یاد نگرفتم. خونوادم یادم ندادن. یا هرچی

نمیدونم کتاب بخونم، فیلم ببینم، برم میت آپ شرکت کنم یا چه خاکی تو سر زندگیم بریزم تا از این رخوت و بدحالی دربیام.

بدبختی این که انرژی و حوصله انجام کارا و وظایفم رو هم ندارم و همه چی رو به تعویق میندازم

چند روزیه که بارون نان استاپ داره میباره و به شدت یاد رشت افتادم

انگار پاییز رشته...

چرا سرنوشت زندگی احساسی من اینجوری شد؟ زندگی من از بیرون دل میبره و از درون زهره...

 

*** الان نگاه کردم دیدم بعد از هشتگ پایان نامه، هشتگ تنهایی هام بیشترین مطلب رو داره.

کاش به زودی بتونم ادامشو با هشتگ دوتایی ها بنویسم...

 

همین دیگه. فعلا!

1338

| پنجشنبه, ۱۵ ژوئن ۲۰۲۳، ۱۱:۳۴ ب.ظ

پنجشنبه، 15 جون 2023 ساعت 23:26

 

امروز صبخ بعد از صبونه نشستم شاید لابلای اینستا و تلگرام یه دو صفحه درس خوندم و بعدش با مامان بابا حرف زدم و ناهار خوردم

ساعت 2 بعد از نماز راه افتادم رفتم یوگا و تا برگشتم 4:30 اینا بود

یوگا خوب بود. با دیوار انجام دادیم و تجربه جدیدی بود برام

اومدم خونه رفتم دسشویی و یه هودی پوشیدم رفتم خرید گروسری

100 دلار شد پول خریدام که با کش دادم و اومدم خونه. خیلی هم سنگین بودن در دو مرحله آوردمشون تا بالا

چایی با چیزکیک خوردم. چیزکیکش تعریفی نداشت.

مرغا رو خورد و بسته بندی کردم و یه مقداریشم برای فردا ناهار به پاستاهام اضافه کردم

قارچا رو خورد و فریز کردم

کسک بادمجون هم پختم

این حین یه ذره عدسی داشتم که خوردم. یه نصفه سیب زمینی هم مونده بود اونم خوردم. دیگه جمع و جور کردم رسیدم خدمت شما شد ساعت 11 و نیم شب :|

الان سرم پوستمو زدم. سرم موهامو زدم. نخ دندون کشیدم و مرتب نشستم لیوان شیرمم بخورم. فقط مونده مسواک

درس هم نخوندم

میخواستم امشب بخونم. میدونم الان میرم افقی میشم و میخوابم

خاک بر سر من؟

نه حتما میخونم قبل از خواب

فردا شب با اف و شوورش و ع قراره بریم بیرون. من سر کار هم هستم :| امیدوارم زود ولم کنن که برم

امروز اون پسره بهم مسج داد که مقدمه چینی کنه بریم بیرون. من تا شب داشتم فک میکردم ج.ابش. چی بدم و الان یه جواب سردی دادم بهش

راستش زیاد از ظاهرشم خوشم نیومده بود و این موضوع که پیش اومد خیلی استقبالم کردم که یه دلیل پیدا شد بگم نه

حالا اینو به تراپیستم بگم ازش کلی ایراد درمیاره ولی من چه کنم یارو موازی کار بود؟