297
شنبه که یادم نیست چه کردم. یکشنبه کلاسامو رفتم و غروبش رفتم یه استاد جینگیلی مستون پیدا کردم. در این حد که تو اتاقش دیدمش فک کردم دانشجوعه و منتظر موندم استاد خودش بیاد! دیگه باهاش صحبت کردم و رفتم خوابگاه یکمی مسخره بازی دراوردم. به بچه های خوابگاه نگفتم جناب خانو دارم. نمیدونم به اونا ربطی داره یا نه منم آدمی نیستم که از جزییاتم واسه کسی بگم. اما اگه حرفش بشه میگم یا نه باز نمیدونم. نمیخوام بگم منم مث اونام چون نیستم و نمیخوامم باشم. اما حرف زدن از چیزای خصوصیم پیش غریبه ها واسم سخته. هرچقدرم که باهاشون دوست شده باشم بازم غریبه ن. دوشنبه رو صب رفتیم کتابخونه شهر عضو شدیم و ظهر اومدم سریع وسایل جمع کردم و آماده گذاشتم و مهمان ناخوانده م هم اومد. خلاصه که بگم آخر کلاس نیم ساعت زودتر پاشدم و رفتم دست و رومو شستم و وسیله هامو برداشتم و زنگ زدم آژانس و رفتم ترمینال. دیگه بعد از کلی راه رسیدم به وطن و بابا اومد دنبالم. فرداش صب نتونستم تا لنگ ظهر بخوابم. بعدظهر با مامان رفتیم خرید براش اما من با گوشواره برگشتم. دیگه دیروزم ظهر بعد از صبونه نشستم به کیک درست کردن و نین پی ام داد که بریم پیش شین و گفتم قبلش بیا چایی با کیک. خلاصه رفتیم یه شاخه گل گرفتم برا شین و رفتیم خونش و غروبم یه سر رفتیم محل کار نین و منو رسوند خونه که برادر و همسرش خونمون بودن. قراره یه کار همسرشو انجام بدم وسط اینهمه کار! خلاصه اینجوری...
- ۳ نظر
- ۱۷ نوامبر ۱۶ ، ۰۱:۵۳