بلخره اومدم خونه. با اینکه اصلنم دوس نداشتم! ( کی؟من؟ جل الخالق o_O )
چیزی که خیلی آزارم میده سوالای اطرافیان و در واقع دخالتاشونه.
سعی میکنم با خونسردی جواب بدم و توضیح بدم. اما اجازه دخالت بهشون رو نمیدم.
تاریخ دفاعت کیه؟
چرا میری اونجا میمونی؟
استادت جوونه یا پیره؟
فصل چندم رسیدی؟
فلانت رو چیکار کردی؟
بسارت رو بهمان کردی؟
با اینکه تو دلم فحش کششون میکنم فعلا دارم با بردباری جوابشونو میدم.
استاد فوق العاده خوب و جنتلمنه
بهم مرخصی داده.
مستاصل رفتم پیشش و گفتم کلافه شدم
گفت برو بگرد و اصلا به لپ تاپت دست نزن
بعدا بیا
منم گفتم چششششم و از خدا خواسته اومدم ^_^
خلاصه که دیروز نیمچه اسباب کشی کردیم و خوابگاه رو تحویل دادیم
هنوز فضولام نمیدونن میخوام ترم پاییزم بمونم
کاری که ندارم
عجله ای هم ندارم
امیدوارم فقط این حرفایی که استاد میزنه به سرانجام برسن و عملی شن
فعلا که راضیم ازش
جز اون نقطه ای که مث خر توش گیر کردم
با اینکه استادم میگه نگران نباش و همه چیز داره خوب پیش میره
میگه همین الانشم میتونی دفاع کنی
اما من میخوام با دست پر دفاع کنی
البته این حرفو خیلی وقته که بهم میزنه
خدا آخر عاقبت ما رو بخیر نما
آمین!