562
یکشنبه شب بهم پیام داد. چند وقتی بود که هی پیام میداد و هی جواب نمیدادم. اما گفتم آخرش که چی؟ جوابشو دادم. گفت بیا دوباره برگردیم. به همه ترسام فکر کردم. به همه درجا زدناش. به همه حرفایی که راجع به درآمدمون و زندگیمون میزد. همه حرفایی که راجع به کار کردن من میزد. گفتم نه!
نمیدونم چه کاری پیدا کرده که باز مصر شده و هی میاد جلو. نه میدونم و نه پرسیدم. اما میدونم که من از آینده با این آدم میترسم. باز با خودم میگم که همه چیز دوست داشتن نیس. کلی اشک ریختم اون شب سر پی اماش. اما باید کم نیارم. بازم گفتم نه. نمیدونم درست بود یا غلط. فرداش دوس داشتم با خواهر حرف بزنم راجع بهش. اما زنگ نزدم بهش. که غروب ال اومد اینجا و رفتیم بیرون. البته که با ال راجع به این بخش از زندگیم هرگز حرفی نزدم. اما دوشنبه دلم خیلی گرفته بود. شب باهاشون رفتم خونشون. اونجا خوابیدم. خیلی خوب بود. فرداش که سهشنبه باشه واسشون مهمون اومد. ناهار خوردیم و بعد از ناهار من و ال راه افتادیم اومدیم شهر ما. اون رفت دکتر و منم دوش گرفتم و کارامو کردم و باز با هم راه افتادیم شب رفتیم خونه اونا. شب غذا رو من و ال پختیم. خوابیدیم و صب بعد از صبونه با باباش و مهموناشون اومدیم شهر که دیگه من اومدم خونه و ال رفت تهران. ظهری یه سری کتابای ال رو بردم یکی از کتابخونههای شهرمون و اهدا کردم. دیروز میخواستم برم یه باشگاه جدید اما اینقدر خسته بودم که یه ربع به ۶ بیدار شدم و دیگه نرسیدم برم. عصری سین زنگ زد و با هم رفتیم بیرون. یه شیرموز من خوردم و یه بستنی اون. پولشم من حساب کردم. شام دوشنبه رو هم من حساب کردم. پیتزا خورده بودیم با ال. خلاصه که دیگه کار خاصی نکردم. شب نشستم یه سری آهنگ از تل دانلود کردن و یه کانال برای خودم ساختم و آهنگا رو فوروارد کردم اونجا. دیگه راحت میتونم گوش بدم. نمیدونم چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود!
امروز یازده و نیم بیدار شدم. همزمان با صبونه خوردن ناهار عدسپلو درست کردم که خوشمزه هم شدهبود.
چند وقت اخیر بدجوری عمرمو توی اینستا و تل تلف میکنم. جدیدا فهمیدم که روزی حدود چهار ساعت رو گوشی به دستم. باید کمش کنم... دارم فکر میکنم به اینکه چجوری از این زمانها کم کنم و به کارای مفیدم بیفزایم!
- ۰ نظر
- ۱۳ سپتامبر ۱۸ ، ۰۴:۱۳