آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

1541 Annual assessment

| چهارشنبه, ۲۹ ژانویه ۲۰۲۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ

ارزیابی سالی که گذشت، سال 2024 که با اینکه اولش خوب شروع نشد، اما رفته رفته قشنگیاشو بهم نشون داد

این پست یه طورایی

خب، ژانویه که اونطوری شروع شد و آخرش با اینکه اونقدر هیجانی پیش رفتیم، اما ناگهان روز تولدم این حقیقت تلخ مثل سیلی به صورتم کوبیده شد که ر من رو گوست کرده و کلا بازیچه ای بیش نبودم براش.

این شد که بعد از تولدم، توی فوریه که داشتم پس میفتادم شروع کردم به میتاپ رفتن و بعد از دو سه جلسه توی ماه مارچ به موقشنگ برخورد کردم. درست وقتی که ر رو آنقالو کردم و تصمیم گرفتم که مووآن کنم

موقشنگ قبل از عید بهم پیشنهاد داد که بریم قهوه بخوریم که منم اصلا جدی نگرفتمش. در نهایت اوایل آپریل برای اولین بار با هم رفتیم قهوه خوردیم که منم اصلا خوشم نیومده بود ازش. البته بدم هم نیومده بود و فقط برای پر شدن وقتم بهش نگاه میکردم. با در نظر داشتن اینکه دنیاهامون خیلی متفاوته.

چند باز ویکندا رفتیم بیرون و دیگه ازش خبری نشد تا ماه می که من داشتم میرفتم کنفرانس. یه ویکندی بود از طرف 3-4 نفر دعوت به بیرون رفتن شدم و در نهایت ایشون راضی شد که منو تا فرودگاه برسونه و هفته بعدشم با اصرار راضیم کرد بیاد دنبالم. برگشتنی براش آجیل و یه مجسمه فسقلی سنگی آوردم و دم در بهش دادم که هول شد و هیچ کاری نکرد. وقتی اومدم خونه مسج داد و عذرخواهی کرد و گفت که شاید چون اینقدر ازت خوشم میاد در کنارت مغزم خاموش میشه و نمیتونم درست رفتار کنم! منم شوکه شدم و جوابی ندادم

بعد از رایزنی های بسیار، 25 می شروع رسمی دیت کردن ما شد و البته خیلی زود به دوست دختر/پسر ارتقا پیدا کردیم.

تابستون امسال پر از سفر و ماجراجویی های فراوون بود برامون. بعلاوه اینکه فرصتی بود تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. پس جون-جولای-آگست به این ترتیب گذشت

توی آگست یه چالش ریزی داشتیم که از نظر موقشنگ اصلا به حساب نمیومد. اما برای من خیلی خیلی بزرگ بود. هنوزم هست البته :)) سپتامبر امتحانم رو دادم که بد نبود. اما همچنان کاندیشنش رو برطرف نکردم. 

اکتبر با هم یه سفر کوتاه دوروزه رفتیم که خب خیلی تجربه جالبی بود. نوامبر و تولدش. و دسامبر، سفر ایرانم، که من برای مدت 40 روز ازش دور شدم

 

سال 2024 خیلی سال متفاوتی بود توی زندگیم. هیچوقت فکر نمیکردم با یه غریبه اینقدر احساس نزدیکی کنم. نمیدونم. هنوزم باورم نمیشه که موقشنگ هست. اصلا موقشنگ از کجا پیداش شد...

به هر حال با وجود همه سختیاش، سال 2024 یکی از سالهای مهم و به یاد موندنی زندگیم میمونه.

خدایا شکرت!

1540 ایران، فدای اشک و خنده تو!

| دوشنبه, ۲۷ ژانویه ۲۰۲۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

از 15 دسامبر تا چهارشنبه که بشه 22 ژانویه ایران بودم

کلی غذاهای خوشمزه و کباب و شیرینی خوردم. کل شمال رو به صورت سک سک گشتم. سه بار تهران رفتم

اعمال زیبایی نامحسوس انجام دادم.

کلی خرید کردم که تهش بیشترشونو گذاشتم و فقط خودم اومدم. حسابی دلم پیش اون تخمه کدوهای دو آتیشه ایه که از بازار تهران خریده بودم واسه خودم :( و لحظه آخر از چمدون در آوردم...

حتی نشد درست و حسابی لواشک بیارم با خودم

اما خب تقریبا 40 روز از هیاهو و البته موقشنگ به دور بودم.

الان هنوزم جت لگم. شنبه که موقشنگ رو دیدم ساعت 9 شب تو ماشین قشنگ چرت میزدم و اون با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با دست دیگش منو تکون میداد که تو نباید بخوابی.

دو روز طول کشید تا چمدونامو باز کردم و اتاقمو سر و سامون دادم. میگم که هنوزم آپدیت نشدم

دوست داشتم با ریز و جزییات بنویسم. در واقع تقریبا هر روز عکسای قشنگمو واسه موقشنگ تو تلگرام میفرستادم و یه جورایی سفرنامم تو چتم با اون شکل گرفته. از این بابت خیالم راحته!

از دیدن مامان شوکه شدم. فکر نمیکردم اوضاع اینقدر خراب باشه که خب ظاهرا هست. دلم کلی سوخت. کلی اشک ریختم.... بعدش با خواهرم میگفتیم ایران رفتن مردم vs ایران رفتن ما... و سعی میکردیم بخندیم. کلی تلخی دیدم اما قشنگترین قسمت ماجرا وجود فسقلیای خونواده بود. که این سفر تلخ رو شیرین میکرد و به تعادل میرسوند. 

چهارشنبه که برگشتم موقشنگ با یه دسته گل و شکلات اومد دنبالم و تو راه بهم گفت که خریدای سوپرمارکتی چند روزمو کرده که مجبور نشم برم خرید. یکمی غر زدم که آخه چرااااا اینهمه خرید کردی اما واقعا دستش درد نکنه. شنبه بهم گفت که چهارشنبه قاطی کرده بودی و عصبانی بودی که برات خرید کردم اما خب عصبانیت بد نبود. یکمی خجالت کشیدم از رفتارم. البته فهمید منظورم این بود که چرا خودشو به زحمت انداخته و این صوبتا. اما احتمالا یکمی دیوانه شده بودم و فهمیده

فعلا همینا دیگه... مرسی که پیام گذاشتین و پرسیدین که کجام. اصلا فرصت این که بخوام بنویسم نمیشد. به هیچ وجه! 

 

 

پ.ن: الان یادم اومد که به رسم هر سال پست پایان سال و ارزیابی سالی که گذشت رو ننوشتم. ایشالا تو پست بعدیم مینویسم که تو آرشیو همین ژانویه بمونه...