آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۴ مطلب در اکتبر ۲۰۲۵ ثبت شده است

۱۵۸۰ دوشنبه کاری و ویکند شلوغ

| دوشنبه, ۲۰ اکتبر ۲۰۲۵، ۱۰:۴۳ ق.ظ

توی عنوان هی خواستم بنویسم آخر هفته، اما بعضی کلمه ها ترجمش برام یه طوریه و حق مطلبو ادا نمیکنه. مثلا آخر هفته برای من یعنی پنجشنبه و جمعه. در حالی که ویکند معنی شنبه و یکشنبه رو داره.

جمعه صبح سر کار دانشگاهم بودم که به شدت شلوغ بود و اصلا ننشستم. تا میومدم یه کاریمو انجام بدم صدام میزدن و همش در حال رفع و رجوع مشکلات بودم

بعد از میتینگ با استادم اینقدر احساس کلافگی میکردم. دفترچمو برداشتم و یه لیست از کارایی که باید انجام بدم نوشتم که هزار تاش شامل اپلای کردن برای ویزا و اسکالرشیپ و تی ای و این کارای بیخودی وقت گیر بود. قرار شد یه کار وقت گیر دیگه هم برای ریسرچم انجام بدم که خب اونم توی لیستمه. نشون به اون نشون که تو اتوبوس تو راه برگشت به خونه یه چیزی یادم افتاد دفترچمو درآوردم و یادداشت کردم که یادم نره 😐

پنجشنبه بلخره پرمیتم بعد از چهار ماه صادر شد و همخونم هم جمعه گفت که توی صندوقه و منم شنبه صبح نشستم به تکمیل کارام. یکمیشو البته جمعه تو آفیس انجام دادم، باقیشو شنبه صبح

جمعه شب سر کار بودم تا ساعت ۱۰ و به شدت سرم شلوغ بود. الان یادم نمیاد اما میدونم که شلوغ بود! یه میز بزرگ داشتم اگه اشتباه نکنم. شب پرمیتمو گرفتم و اومدم خونه جنازه بودم چون رسما از ساعت هفت صبح کارم شروع شده بود و تا ده بدو بدو داشتم. فقط یه دوش سریع گرفتم و رفتم تو تخت

موقشنگ برام غذای مخصوص سرآشپزشو بار گذاشته بود ^_^ البته رسیدم سر کارم یه چیزی برای خودم سفارش دادم تا پس نیفتم تا شب. چون که حتی ناهارم نبرده بودم. یعنی لقمه نون پنیر گردوی صبونمو ظهر رسیدم پشت میز بخورم. اصن یه وعضی

 

شنبه موقشنگ ورکشاپ داشت از کله سحر رفت و منم پاشدم صبونه ای که برام درست کرده بود خوردم. بعدش با جو و شیر برای خودم صبونه خارجکی درست کردم و با دو تا دونه خرما خوردم. امروز یازده روزه که با خواهرم چالش نه به شکر افزوده گذاشتم و بیسکوییت و شیرینی و شکر و شکلات رو از رژیممون حذف کردیم. البته اولش خیلی سخته اما کم کم عادت کردیم. و باز این وسطا این هوس هی میاد و میره به صورت یه موج سینوسی.

بعد از صبونه نشستم چند تا ایمیل فرستادم و یکمی مدارک ویزامو درست کردم و برای یکی از تی ای ها اپلای کردم و از این جور کارای الکی پلکی حوصله سربر وقت گیر :|

بعد از ناهار که کارامو کردم و خواستم برم بانک موجودی بگیرم بذارم واسه ویزام. دیگه اینقدر کش داده بودم که دیر شد و نشد دوش بگیرم! اوبر گرفتم رفتم و از اونورم بدیو بدیو رفتم سر کار. بازم تا ۱۰:۳۰ شب سر کار بودم. یه میز گنده داشتم از مردای گنده که بچلر پارتیشون بود و کلی خوردن و منم فروختم و حسابی پول درآوردم🤗 البته مث فرفره در حال بدو بدو و سگ دو زدن بودم. اینقدر ازم راضی بودن که روی تیپ اتومات بازم تیپ دادن بهم. خیلی چسبید وقتی منیجرم بهم گفت خیلی تو کارت بهتر شدی و اینا

منم بهش گفتم من تو زندگیم همیشه سفره رو برام پهن میکردن برم ناهار و شام بخورم و این کارا رو نکرده بودم. گفت به من ربطی نداره تو داری پی اچ دی میخونی و باهوشی و باید از پس اینم بربیای :|

این روزا اینقدر له و خسته‌م که با خودم همش به اون روزی فکر میکنم که یه شغل واقعی درست درمون پیدا کنم و دیگه مجبور نباشم صد جا سگ دو بزنم و مث اسب توی رستوران کار کنم. فکر کردن به اون روز زنده نگهم میداره. البته امیدوارم شغل واقعیم جوری نباشه که اینقدر فشار و استرس روم باشه که بخوام برگردم به همون شغلای الکی پلکی سابقم!


خلاصه شنبه هم له و داغون رفتم خونه و سریع دوش گرفتم و خواب

یکشنبه صبح البته دیگه دم دمای ظهر بود موقشنگ رفت خرید مایحتاج و من به ادامه کارای چرت و پرتم رسیدم

یه یه ساعتی وقت سر سفارش دادن کرم و ات اشغالایی که برسه به سقف ارسال رایگان  آمازون گذشت 

یه اپلیکیشنی دارم که با اسکن بارکد هر محصول بهت یه آنالیزی از محتویاتش میده و درصد این که چقدر اون محصول سلامت یا غیرسالمه

همین زندگی رو کوفت من کرده. دیروز یک ساعت خمیر دندون سرچ میکردم. بعد بارکدشونو باید پیدا میکردم، در نهایت میدیدم امتیاز پایینی داره و بیخیالش میشدم. در پایان نتونستم خمیر دندون سفارش بدم :| حالا باید حضوری برم و یکی یکی اسکن کنم و بخرم

داشتم میگفتم... یکشنبه هم بعد از این کارا و آماده کردن فایل نهایی ویزام، با مایه نیمه آماده ماکارونی که از قبل پختم و فریز کردم یه ماکارونی پیچ پیچی بار گذاشتم و دوش گرفتم و حاضر شدم. موقشنگ برام  دو تا هات داگ کاسکو آورد 😋 یکی و نیمشو خوردم و بعدش رفتیم یه ظرف پایه دار کیک خریده بودم با یه لباس تو خونه ای داغون پس دادم و یه ظرف بزرگتر خریدیم جاش. یه پنج دیقه وقت اضافی داشتیم رفتیم موقشنگ چند تا کت پرو کرد و دیگه بازم بدیو بدیو منو رسوند سر کارم

در پرانتز اشاره کنم که دلم یه دونه از این ربدوشامبرای نرمولک پشمالو میخواد. باید برم والمارت ببینم چی داره. چون قیمتش مناسبه! الان آنلاینم نگاه میکنم.

یکشنبه خلوت بود و فقط من بودم و دیگه تا نه کارم تموم شد موقشنگ اومد دنبالم و برگردوندم خونه

شب به جمع آوری وسایل و آماده کردن کوله پشتی و غذا و اینا گذشت و امروز که از ساعت هفت صبح در محضرتون هستم از سر کار دانشگاهم! فردا هم همین رواله! 8 شروع میشه کارم

دیشب بلخره ویزامو سابمیت کردم و امروزم سابمیتای باقیمونده رو انجام دادم و هزار تا نامه ای که باید مینوشتمو نوشتم و کلی از لیستم خط خورد الحمدلله

الان فقط یه سری تمدید مدارک منقضی شدم مونده که باید حضوری انجام بدم. میخوام بشینم سوالای گواهینامه رو بخونم و امتحانشو بدم بره پی کارش. البته باید تمرین رانندگیمو هم شروع کنم 

مشحص بود چقدر روزای شلوغ پلوغ و درهم برهمی داشتم؟ به همین درهم برهمی این پستم!

فعلا همینا. بعد از ظهر یکمی درس میخونم و بعد میرم باشگاه و خونه، شایدم یه راست برم باشگاه و خونه و بعد درس بخونم 🤷🏻‍♀️

 

1579 تبدیل واحد خیلی مهمه

| دوشنبه, ۱۳ اکتبر ۲۰۲۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من خیلی اسکولم

نصف دیتامو تبدیل به کیلوگرم میکردم، باقیشم گذاشته بودم رو گرم :| 

بعد برام سوال بود چرا همه نمودارام دو تیکه دو تیکه شده، در حالی که هر تیکه‌ش جداگونه منطقی به نظر میومد :|

 

البته این پایان ماجرا نیست -__-

۱۵۷۸ گودبای پارتی مامانش

| يكشنبه, ۱۲ اکتبر ۲۰۲۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ اکتبر ۲۵ ، ۲۳:۱۶

1577 خونواده موقشنگ، مهمونی دوستاش و روزمرگی

| چهارشنبه, ۸ اکتبر ۲۰۲۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ

روز اول پریود!
صبح ساعت 10 بلخره از تخت جدا شدم و صبونه خوردم و اسکرول گردی (!) کردم

اومدم نشستم یه ایمیل جواب دادم و یکمی به دیتام نگاه کردم و ور رفتم. کیسه شن گرممو گذاشتم روی شکمم و لاک پوست پیازی (؟) زدم.

بعدش دستشوییم گرفت. همونو یه دوش آب داغ گرفتم تا کمی حالم بهتر  بشه. چیه این پریود! الانم اومدم بشینم به کارام برسم.

چند روز پیش صفحه ورد رو باز کردم تا پستمو کم کم بنویسم و بعد بیارم اینجا. اما حس پست بهم نداد. اینه که گفتم بلاگ رو باز کنم و همینجا بنویسم...

 

دیروز از ساعت 11 تا 5 سر کار بودم. بعدش میخواستم برم باشگاه که چون در حال پریود شدن بودم عطایش را به لقایش بخشیدم و اومدم خونه موقشنگ

داشت از گوجه هایی که چیده بود رب درست میکرد و کله اش حسابی خراب بود. بهم گفت میخوای بشینی اینجا بشین ولی منو جاج نکن یا چیزی نگو

(چون که اومدم خونه گفتم به به در اتاقا هم که بازه و همه چی بو گرفته بهش بر خورده بود) منم ولش کردم رفتم یه ساعتی خوابیدم تا سر حال بشم

بعدش شام خوردم و 3-4 قسمت آخر دیدار با مادر (هیمیم) رو دیدیم

از اونجایی که برای خودم اسپویلش کرده بودم میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته اما اصلا پایانشو دوست نداشتم

موقسنگ هم که نشست گریه کرد

بعدش یه فیلم ترسناک گذاشت که من فریک زده بودم و خودشم موقع خواب ترسیده بود. البته فقط یه 20 دقیقه ای دیدیم شاید

 

دیروز طبق آنچه که جودی گفته بود از استارباکس لاته گردویی خریدم که متاسفانه باید بگم اینقدر شیرین بود دوستش نداشتم

الان مونده فقط یه لاته کدویی هم (امسال) امتحان کنم. چون که تا پاییزه باید این کارو بکنم

هی میخوام رژیم no sugar بیست و یک روزمو شروع کنم اما هی نفس اماره نمیذاره

هی میگم خوراکیای توی کمدو تموم کنم بعد. نمیدونم. شاید باید این وسط به خودم یه break بدم

 

از هفته پیش بخوام بگم که سه شنبه که تعطیل رسمی بود با مامان و بابای موقشنگ دیدار کردم

اول رفتیم دنبالشون و بعدش از اونجا چهارتایی رفتیم یه رستوران و شام خوردیم و برگشتیم

مامانش اینقدر خوشحال بود که در پوست خودش نمیگنجید

باباش هم هی چسی ناشتا میومد و هی عکس مدرک دکتری و استادیش رو بهم نشون میداد

گفتم باشه تو خوب

مامانش قراره یکشنبه برای مدت نامشخص بره کشورشون. در واقع معلوم نیست دفعه بعدی کی همو ببینیم

از مامانش خوشم اومد. شبیه مامان ال بود

بعد که بردیم رسوندیمشون مامانش و من همو بغل کردیم موقع خدافظی و اون چشماش اشکی شد!

 

جمعه شب دوستاشو دعوت کرده بودیم و من تا 5 دانشگاه بودم.

خودش همه کارا رو کرد. مرغ درست کرد و تمیزکاری و خرید و اینا

من فقط صبح قبل رفتن یه دستمال کشیدم به کابینتا و آشپزخونه رو مرتب کردم

وقتی برگشتم دستشویی و حموم رو تمیز کردم و بعدش برنج درست کردم

دوستاش شام اومدن. چهار نفر بودن. با خودمون شد 6 نفر. خوب بود

شام خوردیم و بعدش دسر. براشون ته دیگ نون هم آوردم. خیلی خوب شده بود. بیشترشو هم خودم خوردم

 

دوستای من همش با هم مهمونی میگیرن و منو دعوت نمیکنن یا خبر نمیدن

نمیدونم. حس خوبی نمیگیرم. البته هنوز به اندازه همه دفعاتی که رفتم خونشون دعوت پس ندادم. اما اونا هم واقعا عنشو در میارن. اصلا اصلا انگلیسی حرف نمیزنن. اون دفعه که همش به فارسی گذشت

حالا یکی دو بار دیگه باید دعوتشون کنم چون یکی از دوستامونم دعوت نکردم

نمیدونم. مهم نیست. دیگه چیکار کنم. به زور که نمیشه که مجبورشون کنم با من بگردین

 

اینو نگفتم که هفته پیش یه روز صبح توی دانشگاه فری رو دیدم و تا چشمم بهش افتاد چشماشو چرخوند به حالت چشم غره. اینقدر تعجب کردم

یعنی واقعا بهم ثابت شد که ایرانی و خارجی نداره هر کی روانیه خودشو نشون میده.

دیگه به موقشنگم گفتم و اونم الحمدلله ازش کشید بیرون. آخه همش بهم میگفت باهاش نایس باش و این حرفا

یگه پرونده این دوستی برای من بسته شد.

همینا دیگه فک کنم...

شنبه مهمونی ناهار خدافظی مامان موقشنگه. نمیدونم دست خالی برم یا یه چیزی ببرم با خودم. البته موقشنگ واسش گوشی و لپ تاپ و همه چی خریده واسه کادوی بازنشستگی و تولد و این حرفا