1561 سفرنامه و سالگرد دوستیمون
شنبه 17 می
خب سفر سالگردمون از روز شنبه 17 می شروع شد
شنبه ساعت 8 صبح حرکت کردیم و یه شهر بین راه توقف کردیم. تقریبا تا ظهر توی شهر چرخیدیم.
بستنی محبوبمون رو خوردیم. ساندویچای موقشنگ رو خوردیم. دستشویی رفتیم. و راه افتادیم به سمت مقصد بعدیمون
اون دریاچه ای که پارسال حالم بد بود هم وایسادیم و یکمی قدم زدیم. اما بارون گرفت. و ابری بود. به هر حال که خیلی جای قشنگی بود
بین راه چند تا تریل چک کردیم که متاسفانه اکثرا بسته بودن
دم یکی از مسیرها یه صحنه م..و..س. ته.... جن هم دیدیم. البته من نگاهم سمت دیگری بود. یهو دیدم موقشنگ با چشای گرد میگه اون دختره داره چیکار میکنه. یه لحظه نگاه کردم و از حرکتشون متوجه شدم چیه داستان. گفتم میخوای حالا زل نزنی بهشون؟ بعدش کلی معذب شدیم و کلی هم خندیدیم
میگفت برای من چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی به چیه. تو چطور در کسری از ثانیه گرفتی داستانو؟ گفتم من ری اکشن تو رو روبروم داشتم باعث پیش داوریم شد 😊))))
البته همین تریل هم بسته بود و ناچار شدیم سریع برگردیم. بهم میگه بذار 5 دیقه بهشون زمان بدیم بعد برگردیم 😊)) خوشبختانه در مسیر برگشت دیگه ندیدیمشون 😊)))
توقف بعدیمون درختای سدار غول پیکر رو دیدیم که اونم از بارون آسیب دیده بود و مسیرش رو بسته بودن. ولی من خیلی دوسش داشتم
عصری رسیدیم شهر اول مقصدمون. یه متل جمع و جور بود که این جا دو تا تخت بزرگ داشت. بهش میگم تو رو کدوم میخوابی؟ واستاده بر و بر نگام میکنه.
اون شب یه دلپیچه شدیدی گرفتم و دیگه تصمیم گرفتم ساندویچ و توت فرنگیایی که موقشنگ آورده بود رو نخورم متاسفانه ☹
کلی هم سردم بود و میلرزیدم و از اونجایی که بیشتر لباسایی که برداشته بودم مناسب سفر به جزایر هاوایی بود، ناچار شدم یه لباس گرم از موقشنگ قرض کنم بخوابم 😊) البته شب دیگه گرمم شد و باز پاشدم بخاری رو کم کردم.
روز دوم- یکشنبه 18 می
پاشدیم دوش گرفتیم و بارون فراوون میبارید
برای صبونه موقشنگ لقمه و میوه خورد اما من بدلیل دلپیچه دیشبش از استارباکس خوراکی خوشمزه خریدم ^_^
این وسط یه تماس از پلیس با موقشنگ داشتیم و متوجه تحت تعقیب بودنش شدیم
ماجرا از این قرار بود که توی اولین شهری که توقف کردیم ایشون میخواست دور بزنه سپرش با سپر یه ماشین در حد "سلام چطوری؟" از کنار هم رد میشن. نمیدونم کدوم از خدا بیخبری اینو گزارش داده بود یا دوربین بود یا چی که یه افسره قفلی زده بود رو ما. قرار شد موقشنگ براش عکس و شرح ماوقع رو ایمیلی بفرسته و الان که اینو مینویسم این ماجرا ختم به خیر شده و موقشنگ ایمیلی دریافت کرده مبنی بر اینکه بخشیده شده.
اون روز به چک کردن چندین تا وای نری و عسلفروشی و پیانو نوازی موقشنگ توی یکی از وای نریا برای من گذشت. روز قشنگ و آرومی بود
شب رسیدیم کلونا. متلمون اونی بود که خیلی نایس برخورد کردن باهامون و فرداش صبونه هم داشت. و البته روشویی بیرون از دستشویی و توی اتاق بود 😊)))
اینجا استخر هم داشت اما نشد استفاده کنیم. شام رفتیم رستوران لبنانی که سرورش یه خانم پیرکانادایی بود که کلی سر به سرمون گذاشت. یه حمص و یه کباب بیف دوتایی گرفتیم اما خیلی سنگین بودیم
آخرش موقشنگ بهش توی جابجایی یه صندلی کمک کرد و خانمه بهم گفت این خیلی پسر خوبیه، بچسب بهش ولش نکن!
بعدش دیگه اینقدر سنگین بودیم که رفتیم برای قدم زدن کنار دریاچه. نمیدونم کی برگشتیم. اما سریع دوش گرفتیم و لالا
روز سوم- دوشنبه 19 می
بازم دلپیچه داشتم این روز. من فک کنم غذای رستورانه نفاخ بود.
بعد از صبونه هتل رفتیم پارک کانگروها تقریبا هیچی نفهمیدم اینقدر که دلم میپیچید بهم. روم به دیوار نمیشد هم بادی ول داد همش چسبیده بودیم به هم 😐
بزرگترین حیوان جونده رو دیدیم و بهش غذا دادیم و نازش کردیم
به کانگرو برگ دادیم و نازش کردیم
یه طوطی گنده، یه بچه کانگرو و یه شوگر گلایدر هم دیدیم و لذت بردیم
خوک و بز و مار و خرگوش و جوجه تیغی و امو هم دیدیم. که دیگه من به این یکیا دست نزدم
بازم یه عالمه واینری دیگه رفتیم
برای این روز برنامه دوچرخه سواری داشتیم که به دلیل بارندگی و همچنین عدم رزرو دوچرخه از قبل کنسل شد
ناهار برگشتیم توی شهر و جلاتو زدیم بر بدن. که البته به اون خوبی که انتظار داشتم نبود اصلا. همچنان بستنی شهر خودمون 10 هیچ همه بستنیایی که تا حالا خوردم رو میزنه!
این روز که کلا دلپیچه بودم
سر راهمون به شهر بعدیمون یه باغ زیبا دیدیم. همه جا هم قربونش برم تابلوی گنده زده بودن که خطر خرس!!!
یکمی توی اون باغه چرخیدیم که تهش بارون گرفت حسااااابی.
این شهر اسمش پنتینکتون بود. رفتیم متل وسایلامونو بذاریم. اینجا اتاقی بود که دیواراش زرد و آبی بود و مثل خونه آشپزخونه داشت. خوب بود در کل. یعنی قابل قبول بود. طبقه بالا بودیم. متاسفانه استخرش بسته بود.
بعد از گذاشتن وسایلامون رفتیم اون دور و ور چرخیدیم یکمی. یه کشتی گنده دیدیم که گذاشتیم صب بریم چک کنیم. این شهرو خیلی دوستش داشتم
یه باغ ژاپنی دیدیم که کوچولو بود اما قشنگ بود
بعدش رفتیم رستوران یونانی که به شدت فضای دلچسبی داشت.
موقشنگ میگفت بهترین رستورانی بود که رفته
منم خیلی از فضاش و همه چیش خوشم اومد
غذا موساکا و رول مرغ و اسفناج و دسر اک مک خوردیم. بازم یه غذا رو شریکی خوردیم اما همچنان برامون سنگین بود.
اومدنی دم درشون یه درخت زردآلو بود که به اصرار من موقشنگ برام یه دونه چاغاله چید ^_^ خرذوق شدم!
روز چهارم- سه شنبه 20 می
صب اول از همه به چک کردن موزه کشتی سیکاموس گذشت
بعدش رفتیم من صبونه تیمز خوردم و راه افتادیم به سمت وای نری بانمکی که روز قبل بسته بود. اینجا تم لباسشویی داشت و خیلی بانمک بود
بارون و تگرگ شدیدی هم بارید! زیاد!
سر راهمون یه ساحل خلوتی هم بود که رفتیم پامونو روی شناش بذاریم که به شدت هم سفت بود. اما خب تجربه بود!
بعد از اون رفتیم ناراماتا و آبشارشو ببینیم که دیدیم بابا خودمون که بهترشو داریم. دیگه در نتیجه نرفتیم تا پای آبشار و برگشتیم به شهر و کنار ساحل قدم زدیم
اوسویوس هواش بسیار گرم و نزدیک به مرز بود
من همش گوگل مپ گرفته بودم دستم که یه وقت خدای نکرده اشتباهی نریم تو امریکا داستان شه برامون!
در این حد
توی شهرشم معروف بود به بیابان کانادا که مار و عقربم داره!
بعد از یه توقف چند دقیقه ای حرکت کردیم به سمت مقصد بعدیمون که سر راهمون یه شهربازی وسط جاده دیدیم. وایسادیم و یکمی توی شهربازی چرخیدیم و عکس انداختیم و ادامه راه!
متاسفاته دریاچه بعدیمون بسته بود و به یکی دو تا عکس از پشت میله های در رضایت دادیم و دیگه رفتیم برای یه رانندگی طولااااانی طولانی بسمت هوپ
هوپ شهری بود که فیلم رم.بو در سال 1982 توش فیلمبرداری شده بود
من که هیچ ایده ای نداشتم فیلمه چیه. اما ظاهرا خیلی معروف و محبوبه
متلی که توی این شهر داشتیم به نظرم بهترین متل کل اقامتمون بود. شیک و تمیز و نونوار!
روز پنجم- چهارشنبه 21 می
توی اتاقمون برای صبونه قهوه درست کردیم و خوردیم
طفلی موقشنگ همچنان از لقمه هاش اغذیه میکرد
منم از پروتئین بار و موز و از اینجور خوراکیا!
بعد از این که یکمی توی شهر کوچولومون قدم زدیم راه افتادیم به سمت کملوپس. فک کنم 2-3 ساعتی رانندگی کردیم و من درخواست ناهار دادم. توی یه رستورانی توی شهر وایسادیم. من برگر و موقشنگ ساندویچ مرغ گرفتیم و خب دوستشم داشتیم!
در مرحله بعدی بنزین زدیم و یه رانندگی طولااااانی رو در پیش گرفتیم. البته بین راه یه توقف خیلی ریز کردیم بصرف کافی که موقشنگ در محل برامون درست کرد
سر راهمون یک عدد خرسی هم مشاهده کردیم ^_^
شب آخر در یک متل به شدت بد و افتضاح اقامت داشتیم
روز ششم- پنجشنبه 22 می
صب بعد از صرف صبحانه حاضری که شامل قهوه متل و مافین متل قبلی بود، بسمت خونه رانندگی کردیم
وقتی رسیدیم به شهر خودمون اول یه سری گروسری خریدیم
بعدش من زنگ زدم رستوران ایرانی محبوبم و برای ناهارم قرمه سبزی😌 سفارش دادم
اومدم خونه اول ناهار خوردم. بعدش دوش گرفتم و لباسامو شستم. بعدش دیگه یکمی وسایلامو مرتب کردم و استراحت ریزی کردم. یکمی خوراکی خوردم و اینجوری بود که سفر سالگردمون به پایان رسید
روز یکشنبه هم به مناسبت سالگردمون رفتیم همون رستورانی که پارسال رفتیم و شام خوردیم
موقشنگ از اولش گفت که برام یه هدیه گرفته. متاسفانه من چیزی نخریده بودم. چون که فکر نمیکردم چیزی خریده باشه و نمیخواستم بهش القا کنم که منتظر هدیه ام.
دیگه وقتی غذامونو سفارش دادیم یه جعبه داد بهم که بازش کردم و دیدم یه گردنبنده با سه تا نگین سنگ رنگی
گفت که یکیش سنگ ماه تولد منه، یکی ماه تولد خودشه و وسطی سنگ ماه شروع دیت کردنمون! عزیز دلم!
همونجوری که تو دلم خوشحال بودم گفت حالا پشتشو نگاه کن و دیدم پشتش داده بنویسن:
I ❤ U
اینجا دیگه شدیدا سورپرایز شدم و اشکام همینجوری اومد
اصلا ازش توقع نداشتم. چون توی این مدت چند بار بهش گفته بودم که چرا ما زبونی بهم نمیگیم همو دوست داریم؟ که اونم میگفت باید مطمئن بشیم و این جمله سنگینیه و باید موقع مناسبش بیاد و این حرفا
بهم گفته بود که تا اون نگفته منم نگم چون اون که مَرده باید اول به من بگه و من منتظر باشم تا اول اون بگه!
دیگه وقتی ولنتاین بهم چیزی نگفت مطمئن بودم حالا حالاها نمیگه
بخاطر همین حسابی غافلگیر شدم!
کلی هم معذرتخواهی کرد که اینهمه مدت منتظرم گذاشته تا این جمله رو بهم بگه
بعد از اونجا رفتیم یکمی قدم زدیم تا غذامون هضم بشه و اومدیم خونه هامون. اینم از حسن ختام دهه سالگرد!
- ۲ نظر
- ۳۱ می ۲۵ ، ۱۴:۵۴