آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۴ مطلب در می ۲۰۲۵ ثبت شده است

1561 سفرنامه و سالگرد دوستیمون

| شنبه, ۳۱ می ۲۰۲۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ

شنبه 17 می

خب سفر سالگردمون از روز شنبه 17 می شروع شد

شنبه ساعت 8 صبح حرکت کردیم و یه شهر بین راه توقف کردیم. تقریبا تا ظهر توی شهر چرخیدیم.

بستنی محبوبمون رو خوردیم. ساندویچای موقشنگ رو خوردیم. دستشویی رفتیم. و راه افتادیم به سمت مقصد بعدیمون

اون دریاچه ای که پارسال حالم بد بود هم وایسادیم و یکمی قدم زدیم. اما بارون گرفت. و ابری بود. به هر حال که خیلی جای قشنگی بود

بین راه چند تا تریل چک کردیم که متاسفانه اکثرا بسته بودن

دم یکی از مسیرها یه صحنه م..و..س. ته.... جن هم دیدیم. البته من نگاهم سمت دیگری بود. یهو دیدم موقشنگ با چشای گرد میگه اون دختره داره چیکار میکنه. یه لحظه نگاه کردم و از حرکتشون متوجه شدم چیه داستان. گفتم میخوای حالا زل نزنی بهشون؟ بعدش کلی معذب شدیم و کلی هم خندیدیم

میگفت برای من چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی به چیه. تو چطور در کسری از ثانیه گرفتی داستانو؟ گفتم من ری اکشن تو رو روبروم داشتم باعث پیش داوریم شد 😊))))

البته همین تریل هم بسته بود و ناچار شدیم سریع برگردیم. بهم میگه بذار 5 دیقه بهشون زمان بدیم بعد برگردیم 😊)) خوشبختانه در مسیر برگشت دیگه ندیدیمشون 😊)))

توقف بعدیمون درختای سدار غول پیکر رو دیدیم که اونم از بارون آسیب دیده بود و مسیرش رو بسته بودن. ولی من خیلی دوسش داشتم

عصری رسیدیم شهر اول مقصدمون. یه متل جمع و جور بود که این جا دو تا تخت بزرگ داشت. بهش میگم تو رو کدوم میخوابی؟ واستاده بر و بر  نگام میکنه.

اون شب یه دلپیچه شدیدی گرفتم و دیگه تصمیم گرفتم ساندویچ و توت فرنگیایی که موقشنگ آورده بود رو نخورم متاسفانه

کلی هم سردم بود و میلرزیدم و از اونجایی که بیشتر لباسایی که برداشته بودم مناسب سفر به جزایر هاوایی بود، ناچار شدم یه لباس گرم از موقشنگ قرض کنم بخوابم 😊) البته شب دیگه گرمم شد و باز پاشدم بخاری رو کم کردم.

 

روز دوم- یکشنبه 18 می

پاشدیم دوش گرفتیم و بارون فراوون میبارید

برای صبونه موقشنگ لقمه و میوه خورد اما من بدلیل دلپیچه دیشبش از استارباکس خوراکی خوشمزه خریدم ^_^

این وسط یه تماس از پلیس با موقشنگ داشتیم و متوجه تحت تعقیب بودنش شدیم

ماجرا از این قرار بود که توی اولین شهری که توقف کردیم ایشون میخواست دور بزنه سپرش با سپر یه ماشین در حد "سلام چطوری؟" از کنار هم رد میشن. نمیدونم کدوم از خدا بیخبری اینو گزارش داده بود یا دوربین بود یا چی که یه افسره قفلی زده بود رو ما. قرار شد موقشنگ براش عکس و شرح ماوقع رو ایمیلی بفرسته و الان که اینو مینویسم این ماجرا ختم به خیر شده و موقشنگ ایمیلی دریافت کرده مبنی بر اینکه بخشیده شده.

اون روز به چک کردن چندین تا وای نری و عسلفروشی و پیانو نوازی موقشنگ توی یکی از وای نریا برای من گذشت. روز قشنگ و آرومی بود

شب رسیدیم کلونا. متلمون اونی بود که خیلی نایس برخورد کردن باهامون و فرداش صبونه هم داشت. و البته روشویی بیرون از دستشویی و توی اتاق بود 😊)))

اینجا استخر هم داشت اما نشد استفاده کنیم. شام رفتیم رستوران لبنانی که سرورش یه خانم پیرکانادایی بود که کلی سر به سرمون گذاشت. یه حمص و یه کباب بیف دوتایی گرفتیم اما خیلی سنگین بودیم

آخرش موقشنگ بهش توی جابجایی یه صندلی کمک کرد و خانمه بهم گفت این خیلی پسر خوبیه، بچسب بهش ولش نکن!

بعدش دیگه اینقدر سنگین بودیم که رفتیم برای قدم زدن کنار دریاچه. نمیدونم کی برگشتیم. اما سریع دوش گرفتیم و لالا

 

روز سوم- دوشنبه 19 می

بازم دلپیچه داشتم این روز. من فک کنم غذای رستورانه نفاخ بود.

بعد از صبونه هتل رفتیم پارک کانگروها تقریبا هیچی نفهمیدم اینقدر که دلم میپیچید بهم. روم به دیوار نمیشد هم بادی ول داد همش چسبیده بودیم به هم 😐

بزرگترین حیوان جونده رو دیدیم و بهش غذا دادیم و نازش کردیم

به کانگرو برگ دادیم و نازش کردیم

یه طوطی گنده، یه بچه کانگرو و یه شوگر گلایدر هم دیدیم و لذت بردیم

خوک و بز و مار و خرگوش و جوجه تیغی و امو هم دیدیم. که دیگه من به این یکیا دست نزدم

بازم یه عالمه واینری دیگه رفتیم

برای این روز برنامه دوچرخه سواری داشتیم که به دلیل بارندگی و همچنین عدم رزرو دوچرخه از قبل کنسل شد

ناهار برگشتیم توی شهر و جلاتو زدیم بر بدن. که البته به اون خوبی که انتظار داشتم نبود اصلا. همچنان بستنی شهر خودمون 10 هیچ همه بستنیایی که تا حالا خوردم رو میزنه!

این روز که کلا دلپیچه بودم

سر راهمون به شهر بعدیمون یه باغ زیبا دیدیم. همه جا هم قربونش برم تابلوی گنده زده بودن که خطر خرس!!!

یکمی توی اون باغه چرخیدیم که تهش بارون گرفت حسااااابی.

این شهر اسمش پنتینکتون بود. رفتیم متل وسایلامونو بذاریم. اینجا اتاقی بود که دیواراش زرد و آبی بود و مثل خونه آشپزخونه داشت. خوب بود در کل. یعنی قابل قبول بود. طبقه بالا بودیم. متاسفانه استخرش بسته بود.

بعد از گذاشتن وسایلامون رفتیم اون دور و ور چرخیدیم یکمی. یه کشتی گنده دیدیم که گذاشتیم صب بریم چک کنیم. این شهرو خیلی دوستش داشتم

یه باغ ژاپنی دیدیم که کوچولو بود اما قشنگ بود

بعدش رفتیم رستوران یونانی که به شدت فضای دلچسبی داشت.

موقشنگ میگفت بهترین رستورانی بود که رفته

منم خیلی از فضاش و همه چیش خوشم اومد

غذا موساکا و رول مرغ و اسفناج و دسر اک مک خوردیم. بازم یه غذا رو شریکی خوردیم اما همچنان برامون سنگین بود.

اومدنی دم درشون یه درخت زردآلو بود که به اصرار من موقشنگ برام یه دونه چاغاله چید ^_^ خرذوق شدم!

 

روز چهارم- سه شنبه 20 می

صب اول از همه به چک کردن موزه کشتی سیکاموس گذشت

بعدش رفتیم من صبونه تیمز خوردم و راه افتادیم به سمت وای نری بانمکی که روز قبل بسته بود. اینجا تم لباسشویی داشت و خیلی بانمک بود

بارون و تگرگ شدیدی هم بارید! زیاد!

سر راهمون یه ساحل خلوتی هم بود که رفتیم پامونو روی شناش بذاریم که به شدت هم سفت بود. اما خب تجربه بود!

بعد از اون رفتیم ناراماتا و آبشارشو ببینیم که دیدیم بابا خودمون که بهترشو داریم. دیگه در نتیجه نرفتیم تا پای آبشار و برگشتیم به شهر و کنار ساحل قدم زدیم

اوسویوس هواش بسیار گرم و نزدیک به مرز بود

من همش گوگل مپ گرفته بودم دستم که یه وقت خدای نکرده اشتباهی نریم تو امریکا داستان شه برامون!

در این حد

توی شهرشم معروف بود به بیابان کانادا که مار و عقربم داره!

بعد از یه توقف چند دقیقه ای حرکت کردیم به سمت مقصد بعدیمون که سر راهمون یه شهربازی وسط جاده دیدیم. وایسادیم و یکمی توی شهربازی چرخیدیم و عکس انداختیم و ادامه راه!

متاسفاته دریاچه بعدیمون بسته بود و به یکی دو تا عکس از پشت میله های در رضایت دادیم و دیگه رفتیم برای یه رانندگی طولااااانی طولانی بسمت هوپ

هوپ شهری بود که فیلم رم.بو در سال 1982 توش فیلمبرداری شده بود

من که هیچ ایده ای نداشتم فیلمه چیه. اما ظاهرا خیلی معروف و محبوبه

متلی که توی این شهر داشتیم به نظرم بهترین متل کل اقامتمون بود. شیک و تمیز و نونوار!

 

روز پنجم- چهارشنبه 21 می

توی اتاقمون برای صبونه قهوه درست کردیم و خوردیم

طفلی موقشنگ همچنان از لقمه هاش اغذیه میکرد

منم از پروتئین بار و موز و از اینجور خوراکیا!

بعد از این که یکمی توی شهر کوچولومون قدم زدیم راه افتادیم به سمت کملوپس. فک کنم 2-3 ساعتی رانندگی کردیم و من درخواست ناهار دادم. توی یه رستورانی توی شهر وایسادیم. من برگر و موقشنگ ساندویچ مرغ گرفتیم و خب دوستشم داشتیم!

در مرحله بعدی بنزین زدیم و یه رانندگی طولااااانی رو در پیش گرفتیم. البته بین راه یه توقف خیلی ریز کردیم بصرف کافی که موقشنگ در محل برامون درست کرد

سر راهمون یک عدد خرسی هم مشاهده کردیم ^_^

شب آخر در یک متل به شدت بد و افتضاح اقامت داشتیم

 

روز ششم- پنجشنبه 22 می

صب بعد از صرف صبحانه حاضری که شامل قهوه متل و مافین متل قبلی بود، بسمت خونه رانندگی کردیم

وقتی رسیدیم به شهر خودمون اول یه سری گروسری خریدیم

بعدش من زنگ زدم رستوران ایرانی محبوبم و برای ناهارم قرمه سبزی😌 سفارش دادم

اومدم خونه اول ناهار خوردم. بعدش دوش گرفتم و لباسامو شستم. بعدش دیگه یکمی وسایلامو مرتب کردم و استراحت ریزی کردم. یکمی خوراکی خوردم و اینجوری بود که سفر سالگردمون به پایان رسید

 

روز یکشنبه هم به مناسبت سالگردمون رفتیم همون رستورانی که پارسال رفتیم و شام خوردیم

موقشنگ از اولش گفت که برام یه هدیه گرفته. متاسفانه من چیزی نخریده بودم. چون که فکر نمیکردم چیزی خریده باشه و نمیخواستم بهش القا کنم که منتظر هدیه ام.

دیگه وقتی غذامونو سفارش دادیم یه جعبه داد بهم که بازش کردم و دیدم یه گردنبنده با سه تا نگین سنگ رنگی

گفت که یکیش سنگ ماه تولد منه، یکی ماه تولد خودشه و وسطی سنگ ماه شروع دیت کردنمون! عزیز دلم!

همونجوری که تو دلم خوشحال بودم گفت حالا پشتشو نگاه کن و دیدم پشتش داده بنویسن:

 I U

اینجا دیگه شدیدا سورپرایز شدم و اشکام همینجوری اومد

اصلا ازش توقع نداشتم. چون توی این مدت چند بار بهش گفته بودم که چرا ما زبونی بهم نمیگیم همو دوست داریم؟ که اونم میگفت باید مطمئن بشیم و این جمله سنگینیه و باید موقع مناسبش بیاد و این حرفا

بهم گفته بود که تا اون نگفته منم نگم چون اون که مَرده باید اول به من بگه و من منتظر باشم تا اول اون بگه!

دیگه وقتی ولنتاین بهم چیزی نگفت مطمئن بودم حالا حالاها نمیگه

بخاطر همین حسابی غافلگیر شدم!

کلی هم معذرتخواهی کرد که اینهمه مدت منتظرم گذاشته تا این جمله رو بهم بگه

بعد از اونجا رفتیم یکمی قدم زدیم تا غذامون هضم بشه و اومدیم خونه هامون. اینم از حسن ختام دهه سالگرد!

 

1560 سفر

| پنجشنبه, ۱۵ می ۲۰۲۵، ۰۹:۰۹ ق.ظ

هفته دیگه قراره با موقشنگ بریم سفر

برنامم این بود که این هفته قد دو هفته ریزالت بگیرم تا هفته بعد که نیستم برای جلسم با استادم یه حرفی برای گفتن داشته باشم

حالا امروز نه تنها برای هفته بعد ریزالتی ندارم، بلکه برای همین هفته ای که توش هستیم هم هیچ پیشرفتی نداشتم و از این که همه چیز طبق برنامه پیش نرفته مث سگ ناراحتم

اما خب چه میشه کرد

دیروز موقشنگ اومد دنبالم و یکمی رفتیم سمت مسیری که میدوعه و درختای شکوفه دار رو بهم نشون داد. همه جا کلی سرسبز شده. یکمی تو بارون همو بغل کردیم و برام کیک و چای خرید و آوردم خونه

اینقدر روزایی که میرم آفیس و با وجود آدما حس تنهایی بهم دست میده بده

دیروزم از اون روزا بود

کلا توی آفیسمون دوستی ندارم و از اونجایی که گروهمون هم کوچیکه، تقریبا روزا که میرم دانشگاه تا شب که میام خونه با هیچکسی مکالمه ای ندارم :| و خب خیلی حس بدیه

خب روزایی که خونم میدونم خونه تنهام و این طبیعیه. اما این که با وجود آدما حس تنهایی داشته باشی یکمی عجیبه

اما خب موقشنگ اومد و یکمی حالمو خوب کرد با اومدنش

 

همیشه خداحافظی به شدت سخته برامون

بهش میگم چقدر باید بگذره تا خدافظی و دور شدن از هم برامون راحت تر بشه؟ میگه امیدوارم هیچوقت نشه.

دیگه شب سریع دوش گرفتم خوابیدم و امروز میخوام برم پیش استادم

امیدوارم که بتونم امشب و فردا یکمی کار کنم تا برای هفته دیگه خیالم یکمی راحت باشه :(

 

1559 تراپی

| سه شنبه, ۶ می ۲۰۲۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ می ۲۵ ، ۱۱:۴۰

1558 کنفرانس، دورهمی دوست موقشنگ و غیره!

| يكشنبه, ۴ می ۲۰۲۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

پنجشنبه 24 اپریل صب سر کار بودم و بعدش بدو بدو رفتم جلسه با استادم و همگروهیام و هر کسی ارائه‌ش رو داد و استادمونم نظر داد

در مورد من نظرا مثبت بود و یه چند تا تغییر ریز مدنظرش بود که دیگه سریع بعدش اومدم خونه به جمع و جور کردن. یه لقمه‌عکی از دانشگاه خریده بودم خوردم و بعدش یه نون پنیر گردو درست کردم برای صبونم و  دوش گرفتم و موهامو سشوار زدم و خوابیدم

جمعه صب ساعت 4:45 قرار بود موقشنگ بیاد دنبالم که دیگه همگروهیم هم باهامون اومد

البته من یه 5 دقیقه دیر رفتم پایین ولی دیگه 5:30 رسیدیم فرودگاه

تو فرودگاه هم لبیم رو بردن random inspection

بعد اون زودتر از من رفته بود توی صف. ازش پرسیدن تنهایی میری سفر؟ اونم گفته نه . منو نشون داده

من که رسیدم بهم گفتن اگه بخوای میتونی بری باهاش. گفتم نه قربونت مگه مرض دارم الکی برم بازرسی؟ گفتم من با این نیستم آقااااا 😊))

 اما کلا همه چی خیلی سریع پیش رفت و منم رفتم دم گیت صبونمو خوردم

توی هواپیما هم روی ارائه‌م کار کردم و تمرین کردم و همه اون اصلاحات رو انجام دادم

دیگه رفتیم تورنتو و ماشین گرفتیم و رفتیم سمت اون هتلی که قرار بود کنفرانسه باشه

که البته حدودا 3-4 ساعت رانندگی فاصله داشت

عصری که رسیدیم مستقیم رفتیم شام. بعد از شام هم به بار راهنمایی شدیم. من که از خستگی داشتم میمردم. تا نزدیکای 11 نشستم اما دیگه تهش من از سر میز بلند شدم و رفتم تو اتاق و خوابیدم

یه سری ناهنماهنگی هم سر اتاق دادن به من شد که مجبور شدم هر شب توی یه اتاق بخوابم اما خب بد نبود

خلاصه... روز شنبه صبح ارائه امو دادم و خب بد نبود اما طبق معمول من راضی نبودم. موضوع اینه که با این که اینهمه تمرین کرده بودم اما بازم حفظ نبودم و عملا همشو از روی نوتهام خوندم  :|

یعنی بلد بودما اما میترسیدم چشم از نوتام بردارم یهو یه کلمه از یادم بره گند بخوره تو کل ارائه ام. اینه که چسبیده بودم به تریبون و لپ تاپ

به هر حال یه سریا به کارم علاقه نشون دادن و بعدش حرف زدیم و حتی یه استادی که فیلدش مشابه بود قرار شد بشه داور خارجیم ^_^

دیگه بعد از اونم که استرس نداشتم و راحت برای خودم میچرخیدم و توی جلسه های مختلف بودم

بعد از ظهر ساعت 4 که جلسات تموم شد رفتم اتاقمو جابجا کردم و یه زنگی هم به موقشنگ زدم و باهاش حرف زدم

بعدش رفتیم شام و بعدشم سوشال ایونت و بازی و این داستانا

نشون به اون نشون که تا خود ساعت 12 شب توی اتاق بازی بودیم

با یه دختر ایرانی هم آشنا شدم و رفتیم پینگ پونگ و فوتبال دستی بازی کردیم و اینقدر بد بازی میکردیم که از خنده پاره شده بودیم

گفتم الان همشون فک میکنن ما مستیم. با اینکه نبودیم اما اینقدر خندیده بودم که جرررر خورده بودم

فوتبال دستیمون که عین اسلوموشن بود

خلاصه یکشنبه هم که صبح سر جلسات حاضر شدیم و بعد از ناهار و عکس روانه تورنتو شدیم

روز یکشنبه با دوست تورنتوییم رفتیم شام بیرون و یکمی تو فروشگاه ایرانی خرید کردیم

بعدش رفتیم خونه نشستیم به اینستاگردی فقط!

فرداش قرار بود با هم لبیم بریم شهر رو بگردیم که خوشبختانه لحظه آخر مسج داد که دوستام میگن باید با ما باشی و فلان

گفتم بهترررر. مخصوصا که از اهالی یکی از کشورهای دوست و همسایه بود که من اصلا خوش ندارم یه روز کامل باهاش بگذرونم

یعنی از اول عزا داشتم چجوری یه روز کامل تحملش کنم. خلاصه گفتم میگیرم میخوابم و بعدشم از همینور میرم فرودگاه

نمیدونم چرا این شهر منو نمیطلبه!

اون روز ظهر از خواب پاشدم و یه صبونه کامل زدم بر بدن و نشستم ور دل دوستم و اون مشغول کار و منم همینجوری یکمی کارای خودمو انجام دادم و بعدش رفتیم رایشو به صندوق انداخت و منم رفتم توی یه پارکی نشستم و یه ساعت با موقشنگ تلفنی حرف زدم تا اون از باشگاهش بیاد. بعدش رفتیم خونش با شوور و بچش خدافظی کردیم و منو برد رسوند فرودگاه

سه شنبه هم صبح علی الطلوع پریود شدم و دیگه نمیدونم بقیه روز به چی گذشت

چهارشنبه هم بدتر. عصرش با موقشنگ رفتیم تمرین رانندگی. یه جاهایی هول کردم و موقشنگم ترسیده بود و هول شده بود که ازم معذرت خواهی کرد. یکمی متفاوت از همیشه باهام حرف زده بود.

پنجشنبه هم باز یادم نیست چکار کردم. جمعه خونه موندم یکمی با کدم ور رفتم ببینم چی به چی بود که ظهرش میتینگم با استادم آنلاین بود و راضی بود. قرار شد یه سری پلات دیگه بکشم برای این هفته

فک کنم اول می اینستامو دی اکتیو کردم

دیگه کار از حذف اپ گذشته بود! یکمی به توییتر ور رفتم اما اونم از گوشیم حذف کردم

شنبه ظهر وقت ماساژ داشتم که تا اونجا رفتم و خانومه گفت واییییی من از برنامه عقبم و مشتری دیر اومد و نمیتونم و ال. گفت بهت یه ماساژ رایگان میدم امروزو کنسلش کن. دیگه منم با دستی از پا درازتر برگشتم. قرار شد دوشنبه ماساژم بده. اما پولشو میدم

سر راه برگشتنیم یه میلک شیک خوشمزه خریدم و جیگرم حال اومد. اینقدر گرم بود و نوشیدنی خنک میطلبید که نگو

دیگه اومدم خونه دوش گرفتم و وقت نشد غذا بخورم. یه موز خوردم فک کنم

بعد از ظهر قرار بود بریم پات لاک خونه یکی از همکلاسیای موقشنگ

از قبلش بهم اولتیماتوم داده بود که این خانم یکمی عجیب غریبه و وحشت نکنی از دیدنش

گفتم خب حالا 4 تا تتو و پیرسینگ که چیزی نیس. واقعا هم ظارهش عجیب نبود. از این گوشواره های خیلی سوراخ داشت که واقعا حالم بد میشه از دیدنشون. چرا با گوشاشون این کار رو میکنن. و یه مقادیری هم تتو .

اولش نشستیم شروع کردن در مورد یه موضوعی حرف زدن که من کلمه اصلی رو نگرفتم چیه و کلا اصلا توجهی نکردم به بحث. فقط اون کلمه یکمی بودار بود که منم گوشیم تو کیفم بود دیگه سرچ نکردم. بعدا از موقشنگ پرسیدم که دیدم حدسم درست بود و گفت خوب شد نفهمیدی و چه بحثی بود شروع کردن و من گفتم نکنه کل شب در مورد اون بخوان حرف بزنن و ال....

بعدش دیگه رفتیم غذاهاشونو بخوریم که واقعا گریم گرفت

خب درس امروز این بود که وقتی جایی یا خونه کسی مهمونی دعوت شدم حتما از قبل چیزی بخورم یا غذا آماده کنم که بعدش بخورم

غذاهاشون افتضاح بود!

یکی پلو با پسته و خلال بادوم و کشمش وپیاز درست کرده بود. مزه خر میداد

یکی دیگه پلو قاطی با بیکن! خدای من!

دیگری ظرفی حاوی سبزیجات مث هویج و لبو با کلی gravy و پنیر 😐

غذای موقشنگم که مامانش درست کرده بود سالاد الویه طور با تن ماهی. من نمیدونم چرا توش پیاز خام رنده کرده بود زن حسابی.

دیگه کلا تو حیاط نشسته بودیم، بعدش اومدیم بالا و من و موقشنگ غذاها رو بسته بندی کردیم که هرکی میره ببره با خودش. خودم و خودش هم برنداشتیم

بعدش بهمون بستنی داد که توش یه چیزای ریش ریشی داشت من نفهمیدم چی بود واسه همین یه خورده چندشم شد. الان سرچ کردم دیدم ریواس بود! یکمی ترش مزه بود. جالب!

بعدشم نشسته بودیم حرف زدن که خانوم صابخونه رفت پادشو برداشت که یه دودی هم بکشه به ما هم تعارف کرد که گفتیم نه مرسی

یکمی گذشت دیدم چرا بوی و.ی...د میاد؟ آیا من اشتباه میکنم یا درست میشنوم؟

بعدش شروع کردم پاچه شلوارک موقشنگو لول کردن

بعد دیدم نه انگاری خودشه. دیگه با پام هی پای این طفلیو فشار میدادم که آیا من درست میبینم؟

اونم هول شده بود هی بهم یواش میگفت بریم دیگه

خانومه هم شروع کرده بود به حرف زدن و ول نمیکرد

دیگه خلاصه هر طور بود پاشدیم بیایم که بازم هی حرف و حرف و... اومدیم. کلی خندیدیم

موقشنگ فک کرد من از دستش عصبانی شدم. اما گفتم آخه مگه تو چیکار کردی که عصبانی بشم. اون نباید توی فضای بسته جلو ما این کار و میکرد. اما دیگه خدا رو شکر درومدیم از اونجا

یه زبان پایی هم اختراع کردیم 😊))))) کلی خندیدیم از این بابت!

اومدم خونه رفتم دستشویی و لباسامو عوض کردم. آها! سر لباس هم داستانی بود. هی گفتم چی بپوشم چی نپوشم که در نهایت یه بلوز نخی یقه قایقی آستین پفی کوتاه پوشیدم با یه شلوار پارچه ای گشااااااد. موقشنگ میگفت overdressedی اما اوکی بودم. واسه همین اومدم خونه اول لباسامو عوض کردم چون که کش آستینام داشت خون بازوهامو بند میاورد :))  گفتیم بعدش بری قهوه ای چیزی بخوریم که کلی کوبیدیم رفتیم اون سر شهر اما من پسند نکردمو برگشتیم

تو راه برگشت دیگه انرژیم صفر شده بود. هم گشنم بود هم خسته. طفلی موقشنگ فک کرده بود از دستش عصبانی یا ناراحتم که گفتم اینطور نیست و انرژیم افتاده.

امروز صبح دوباره بعد از حدودای 12 روز اینا رفتم باشگاه

اومدم خونه ناهار پختم. یه عالمه کباب تابه ای. هنوزم ناهار نخوردم. یعنی کمی دلمه با یه تخم مرغ و مقادیری آجیل و میوه خوردم. شب قراره برم با یکی از دوستان رستوران. اون ایشالا به این در

یکمی باید برگردم به سالمخواری سابقم. چشمم زدن دوستای چشم چرونم. بس که گفتن خوش اندامم